داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

مثل پروانه

 

 

گفتم: من خیلی حساسم؛ درست مثل لاک پشت! اگه بخوره پشت لاکم، می رم تو خودم. اونوقت خیلی طول می کشه از لاکم بیام بیرون!

گفت: خیلی زحمت می کشی!!! اگه راست می گی مثل کرم های پشمالوی زشتی باش که وقتی از پیله شون میان بیرون، از قیافه شون معلومه که بیکار نخوابیده بودن.

 

http://golaab.blogsky.com

 

در باره داستانک

 

 

پیشنهاد می کنم این مقاله رو بخونید.

http://www.aftab.ir/articles/art_culture/literature_verse/c5c1187444993p1.php

 

اس ام اس

 

 

تو صفحهء نوشتن پیام، تایپ کرد: (( تازگیا زنگت رو عوض کردم و روی شماره ات،زنگ عمومی گوشیم رو گذاشتم. می خوام ازین به بعد هر غریبه ای که بهم زنگ زد، الکی دلم رو خوش کنم؛ شاید تو پشت خط باشی! ))

گوشی پیغام داد که تعداد کلمات بیشتر از یه پیام شده. نوشته ش رو پاک کرد و کوتاه تر نوشت: (( برای من عاشقانه ترین تصنیف ها،‌ هیچ فرقی ندارن با صدای زنگ تلفنی که شاید تو پشت خطش باشی! ))

 

 http://golaab.blogsky.com

 

من و قلک

 

بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک

هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://www.happali.blogsky.com

صداقت

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: ? پس گیاه تو کو؟? پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:? این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.?
پادشاه ادامه داد: ? مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.?

انتظار

 از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد .

لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست .

شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود !

زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن کرد .

مرد با خودش گفت : اصلا حوصله مرا ندارد !! با یک لقمه غذا می خواهد دهانم را ببندد ،
و بی آنکه نگاه منتظر زن را ببیند رفت و خوابید .

و زن در حالی که همه شور و نشاط خود را با سفره شام جمع می کرد صبورانه به انتظار بیدار شدم مرد نشست تا بار دیگر سفره را بگسترد .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

کاشف

 

 

با خودش شمرد؛ ((یک، دو، سه، چار، پنج، شیش، هف، هش، نه، ده.)) بعد دستای کوچیکشو توی هوا نگه داشت و گفت: ((مامان! بقیه شو چه جوری بشمرم؟)) و در کمتر از یه لحظه درست مثل یه دانشمند که انگار چیز خیلی مهمی رو کشف کرده، چشماش برق زد و جوراباش رو درآورد.

 

 

تولد

 

 

دیشب یه خواب عجیب دیدم:

زمستون بود؛ خیلی سرد. لوله های آب ترکیده بودن. از شدت سرما حتی آب، توی آوند های درخت یخ زده بود. آدم ها بی حرکت زیر حجم انبوه لباسهای زمستونی خوابشون برده بود. فقط برف بود که نرم می بارید و آروم داشت شهر رو دفن می کرد . . . هیچ جنبنده ای نفس نمی کشید.

.

.

.

چند میلیون سال گذشت و خاک، آروم آروم برف رو با دفینه ش بلعید. توی خواب از خواب بیدار شدم و یه تک سلولی رو دیدم که جلوی چشمام داشت متولد می شد.

 

 

http://golaab.blogsky.com

 

موضوع انشا: می خواهم چه کاره شوم؟

 

 

همه همکلاسی هایم یا می خواهند دکتر بشوند یا مهندس. غیر از یکیشان که می خواهد رئیس بانک بشود! با این حساب کار من کمی سخت می شود؛

اگر مریض شوم، نمی شود که فقط یکی از رفقای دکترم ویزیتم کند؛ بالاخره بقیهء آنها هم زندگیشان خرج دارد.

دوستان مهندسم هم یه کم حساسند! اگر پول خوبی نگیرند، پروژه های آدم را با یک تغییر کاربری کوچولو تبدیل به سرویس بهداشتی می کنند!

در ضمن باید کلی پول هم به بانک آن یکی دوستم واریز کنم.

نتیجه گیری: باید دزد بشوم.

 

http://golaab.blogsky.com/

 

ساناز

ساناز :                                                                                             

ساناز کوچولوخیلی ذوق کرده بود.صدای شرب شرب بارون روی شیشه هاحسابی هیجان زده اش کرده بود.از پشت شیشه داشت کوچه را می دید .خیلی بی تابی می کرد. یکدفعه ساناز کوچولو با اون صدای جیغناک قشنگش داد زد: مامان بابا داره بارون می آد.انگار که تا حالا چنین صحنه ای را ندیده بود.مامان ساناز هم با لبخند ملیحی گفت آره عزیزم داره بارون می آد.صدای زنگ اف اف ساناز رو مثله برق از جاش پروند.چند لحظه بعد بابای ساناز که مثله موش آبکشیده شده بود،جلوی در سبز شد.سانازشو بغل می کنه ومیگه:بیا عسلم اینم اون رون که می خواستی.حالا مامانی برات سوپ مرغ درست می کنه خوب خوب میشی.مامان ساناز رو می کنه به دخترش و میگه:سانی جون نگفتم اگه صبر کنی بابا با رون می آد.                

همراه

 

با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،


 بوق سوم  گوشی را برداشت :

       * سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم

       *** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .

       * ممنونم و گوشی را قطع کردم

  شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق

 درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

هدیه

 

 

وقتی اومد خونه، پژمرده ترین گل رز دنیا با کوتاه ترین ساقه ای که بشه برای یه گل تصور کرد، تو دستش بود. از قیافه ام فهمید که تو ذوقم خورده. گل رو داد دستم و گفت: طفلکی لابه لای شاخه ها له شده بود. دلم سوخت. فکر کردم حتما هیچ کس یه رز پژمرده نمی خره.

 

 http://golaab.blogsky.com

 

سیندرلا

 

 

 سیندرلا گفت: بی خیال بابا. هر دفه این کفشو میاری منم خر می شم دوباره زن پسر پادشاه می شم.
وزیر اعظم گفت: ضعیفه بپوش! قصه رو خراب نکن.
سیندرلا: چرا حرف زور می زنی؟
وزیر اعظم: ای فمینیست بیچاره معلوم الحال!
سیندرلا: بابا اون یه چیز دیگه ست!!!  من می گم قصه ات تکراری شده...

- بعدشم کفش بلور و انداخت تو مستراح.

 

 

ایست آخر

 

خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود 


 برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .

در یک لحظه اتفاق افتاد...

با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………

صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ،

اما کاری از دست کسی برنمی آمد .

چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،


 برای همیشه

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://www.happali.blogsky.com

 

روباه

 

پیرکلاغی بود ، پنیری به منقار داشت . بر روی درختی نشسته بود ،
روباهی می گذشت ، گفت : پنیرت پنیر پیتزاست ؟
کلاغ سرش را به علامت نه بالا انداخت روباه بی اعتنا گذشت .
کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی !!

----------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com