ساناز :
ساناز کوچولوخیلی ذوق کرده بود.صدای شرب شرب بارون روی شیشه هاحسابی هیجان زده اش کرده بود.از پشت شیشه داشت کوچه را می دید .خیلی بی تابی می کرد. یکدفعه ساناز کوچولو با اون صدای جیغناک قشنگش داد زد: مامان بابا داره بارون می آد.انگار که تا حالا چنین صحنه ای را ندیده بود.مامان ساناز هم با لبخند ملیحی گفت آره عزیزم داره بارون می آد.صدای زنگ اف اف ساناز رو مثله برق از جاش پروند.چند لحظه بعد بابای ساناز که مثله موش آبکشیده شده بود،جلوی در سبز شد.سانازشو بغل می کنه ومیگه:بیا عسلم اینم اون رون که می خواستی.حالا مامانی برات سوپ مرغ درست می کنه خوب خوب میشی.مامان ساناز رو می کنه به دخترش و میگه:سانی جون نگفتم اگه صبر کنی بابا با رون می آد.
سلام. مامان منم منو سانی صدا می کرد...