آره فبول داریم . ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم .
اون رو گذاشته بودیمش خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم ، هرچی می گفت بیشترسربزنین ،
می گفتیم : کارداریم .
می گفت دلم واسه بچه هاتون تنگ شده ،
می گفتیم اونا هم درس دارن .
آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم .
اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم .
اون رو از خونه سالمندان آوردیم بیرون . دیگه هر هفته بهش سر می زنیم .
بچه هامون رو هم با خودمون می بریم .
حالا هم میخوایم واسش یه مراسم چهلم عالی و با کلاس بگیریم .
-------------------------------------------------------------------------
از دور می بینمش. با شتاب فرود میام به سمت زمین و از سوراخ می کشمش بیرون...
ممنونم کرم خاکی! من و جوجه ها خیلی گرسنه بودیم.
خدمت هپلی عزیز عرض کنم که: جانا سخن از زبان ما میگویی!
راستش وضعیت وبلاگ داستانک آن طور که انتظار داشتیم نیست. گلایههای هپلی هم کاملا منطقی است. اما یکی از مهمترین اشکالات وبلاگ داستانک این است که تعداد نویسندههای آن به اندازه کافی نیست. شاید تنها ۳ یا ۴ نفر داستانک های خودشان را مینویسند. بقیه هم به قول هپلی داستانکهایشان شبیه اساماسهای متداول است. گاهی اوقات هم نوشتههایی وارد وبلاگ شده که داستانک نیستند. بههر حال وبلاگ داستانک هر چه هست دست پخت خودمان است و باید تلاش کنیم که کیفیت آن بهتر شود.
اما چند پیشنهاد برای بهتر شدن وبلاگ داستانک:
در صورتی که داستانک نویسهای دیگری میشناسید از آنها دعوت کنید به این جمع بپیوندند.
شاید بهتر باشد بعضی از پستها به معرفی داستانک و ویژگیهای آن بپردازند.
اعضای وبلاگ مخصوصا دوستانی که تجربه بیشتری دارند در باره نوشتهها نظر بدهند و سعی کنند اشکالات همدیگر را برطرف کنند. اگر به داستانکهای قبلی نگاهی بیاندازیم متوجه میشویم هرگاه این کار صورت گرفته به ارتقای سطح داستانکها منجر شده.
بد نیست که ملاقاتی حضوری بین دوستان داستانکنویس صورت بگیرد. البته احتمالا این کار طی یکی دو ماه آینده صورت خواهد گرفت.
فراموش نکنیم هدف از ایجاد وبلاگ داستانک ساختن مرجع معتبری در زمینه داستانکهای فارسی است. برای رسیدن به این هدف کمی زمان و مقدار زیادی تلاش و پشتکار لازم است.
راستی من از این داستانک بتپرست خیلی لذت بردم. نظر شما چیه؟
سلام
بسیار جای تشکر داره که آقای اروج زاده به فکر وبلاگ داستانک هستن
من خودمو کُشتم و از همون اول داشتم همینو می گفتم !(از۶ماه پیش)
و
البته از حق نگذریم آخرین پستشون که مربوط به وبلاگ بود دقیقا به ۴ ماه پیش برمیگرده !!!!
(http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=36)
حالا حساب کن که همون ۴ ماه پیش دوباره بحث درباره وبلاگ و موضوع و نحوه پست دادن
داغ شد (و دیگر هیچ.... )
نه مهر تائیدی ! نه دلگرمی ! نه انتقادی ! نه پیشنهادی ! ( غیراز ۲نفر از دوستان نویسنده)
http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=40
البته آقای اروج زاده بقول خودشان
خودم وبلاگ را نهتنها رها نکردهام بلکه آن را میبینم و مدام نوشتهها و بحثهای ییشآمده را میخوانم و بشخصه به ادامه آن علاقهمندتر شدهام.
(جای شُکرش باقیست که علاقه مندی همچنان باقیست !)
ایکاش من هم نقد ها و گلایه های خودمو توی وبلاگ مدیران میگفتم که حداقل جوابی بگیرم !
بشخصه وقتی پستی میدم انتظار دارم که نظر سایر دوستان رو درباره اون بدونم ولی وقتی
درعرض ۲ روز ۷ تا پست دیگه روش میاد و کسی هم حوصله نداره بره توی آرشیو بنظر خودتون
کسی نظر میده ؟
البته این خیلی خوبه که همه دوستان علاقه مند شدن و دارن کار میکنن ولی باید یه فکری هم
برای این قضیه کرد
مثلا این پست رو ببینین
http://www.dastanak.blogsky.com/?PostID=97 ٬ خب هرکسی
میفهمه که این پست از اون Offline های زیبای عشقولانه ای است که وقتی Messenger
خودتونو باز می کنین می بینین ! (که برای من هم اومده بود)
حالا قضاوت کنین جای این Offline باید توی وبلاگه داستانک باشه ؟
این از نظر من توهین به نویسندگان داستانک هستش !
وقتی تعداد اعضا زیاد میشه ٬ اعمال سلیقه هم به همون نسبت زیاد میشه
و وبلاگی که سلیقه ای بشه چی میشه ؟
حدس بزن
حالا در هر صورت من که از همون اول یا علی گفتم و تا آخرش هستم
ولی به امید اون روزی هستم که ..........
بگذریم
سلام دوستان خوب عضو «داستانک»
سوال و جوابی را که با نرگس در وبلاگ مدیران سایت داشتیم با اجازه شما همینجا برای اطلاع دیگر اعضاء کپی میکنم:
سلام آقای اروج زاده.
می خواستم بپرسم شما پیشنهادی برای وبلاگ داستانک ندارین؟ چون به نظر می رسه این وبلاگ رو رها کردین. البته این سوال برای دوستان دیگرمون هم پیش اومده. اگه هنوز به این مقوله علاقمندین خوشحال می شیم که به عنوان مدیر وبلاگ، وبلاگ رو هدایت کنین.
شاد باشین.
پاسخ:
نرگس عزیز سلام و سال نو مبارک
ممنونم از توجه شما و نیز همکاری با وبلاگ داستانک.
همانطور که در ابتدای راهاندازی «داستانک» هم گفتم هدفم شکل دادن یک کار جمعی و گروهی بود که فکر میکنم تا بحال خوب شکل گرفته و با کمک دوستان علاقهمند مثل شما میتواند به تدریج ارتقاء پیدا کند. جالب این است که خودم در این بین کمترین پست را نوشتهام و کار توسط خود اعضا پیش رفته است و این هر چند به دلیل کمکاری من بوده اما نشانه زمینه خوب و انگیزه اعضاست. البته خودم وبلاگ را نهتنها رها نکردهام بلکه آن را میبینم و مدام نوشتهها و بحثهای ییشآمده را میخوانم و بشخصه به ادامه آن علاقهمندتر شدهام.
راستش فکر میکنم حالا دیگر بتوان یک گفتوگوی گروهی ترتیب داد و در مورد ادامه کار و نیز موضوعات دیگری(مانند بحث تخصصی در باره داستانک، معرفی وبلاگ در رسانهها و...) به صورت دقیقتر صحبت کرد که البته در پایان سال گذشته فرصت نشد، اما فکر کنم به زودی میتوانیم در باره یک قرار جمعی صحبت کنیم.
آرزوی شادکامی و توفیق برای شما و همه دوستانم در داستانک را دارم.
نوح گفت: تنها، کسانی باقی خواهند ماند که به خدای یکتا ایمان آورده و این وعده الهی را جدی بگیرند. سپس از هر حیوان یک جفت، نر و ماده را گرد هم آورد و همراه با ایمان آورندگان در کشتی جای داد.
در این میان، مردی مردد، در حالی که بت کوچکی را زیر پیراهن خویش پنهان کرده بود، پا به کشتی گذاشت.
افسوس می خورم ....چرا؟چرا با رفتن تو..............بهار می اید ؟...آمدی در سرمای زمستان... به سردی زمستان بودی..... به غم انگیزی شبهای تنهایی..... به خشکی برف ...می روی..... بهار می اید ...به نظر معامله خوبی است....امید آن دارم بهار گلی بر چهره ات بنشاند ...چه امید مبهمی...گردش روزگار خطا ندارد ....زمستان هیچ گاه بهار را نمی بیند...
بهار جدید و عید نوروز را به همه دوستداران میهن تبریک عرض میدارم.
پرسید: رودکی رو می شناسی؟
گفتم: آره!
گفت: کی بوده؟
گفتم: خوب، شاعر بوده دیگه!
گفت: دیگه، ازش چی می دونی؟
هیچ چیز دیگه ای نمی دونستم!
پرسید: فردوسی رو چی؟
گفتم: آره بابا!!!
گفت: حتما فقط اسم فردوسی رو بلدی!؟... می تونی یه بیت از شاهنامه رو بخونی؟
گوشام قرمز شدن... نمی تونستم!!!
گفت: مولوی رو چطور؟... حافظ؟...
کاملا غافلگیر شده بودم.
هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که آخرین قطار حرکت کرد. تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که برای مسافرا دست تکون بدم. از روزی که از اون قطار جاموندم، سالها گذشته و من حالا توی ایستگاه متروک قطار زندگی می کنم.
با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .
پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .
از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
حسابی خسته و بی رمق شده بود.عرق از سرو صورتش می ریخت. پشت سرش رو یه نگاهی کرد .تا حالا اینقدر از کوه بالا نیامده بود.آفتاب وسط آسمون رسیده بود.گرم وسوزان.ولی اون تصمیمشو گرفته بود.آخه میخواست به قولی که داده بودعمل کنه.خستگی اش که در رفت باز راهش رو ادامه داد.دوباره شروع کرد به بالا رفتن.اون از بچگی عاشق کوه و صخره بود.اینکار تو خانواده اش موروثی بود.وقتی به بالای قله رسید دیگه هوا تاریک شده بود.خدا رو شکر کرد.اون به بچه ها قول داده بود اگه برسه بالای قله یه سورپرایز عالی براشون بیاره .از بالای میز یه نگاه به پایین انداخت و فریادی از خوشحالی کشید.روی میز ظرف بزرگی از نان بود.یه سورپرایز عالی برای بچه مورچه ها.
همیشه از بچگی دوست داشت سوار بنز آخرین مدل بشه.آرزو داشت یه روزی صاحب یدونه آخرین مدلش بشه.با خودش می گفت بزرک که بشم اینقدر کار می کنم پولدارمیبشم تابه آرزوم برسم.بالاخره به آرزوش رسید.23 سال و 9 روز بعد ساعت 6 صبح یه روز زمستان یه بنز الگانس وارد محوطه اجرای احکام میشه.اون با قاچاق هرویین به آرزوش رسید.حتی برای 19 دقیقه و 30 ثانیه.