داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

هم مسیر

اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. می‌ترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خش‌خش لباس. اگر صدایی بود حتماً می‌شنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شه. می‌ترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمی‌دونستم با چی مواجه می‌شم. کاشکی آدم باشه. نه کاشکی هیچکی نباشه . نه نه هیچی نباشه. سرم پایین بود و تندتند می‌رفتم سعی کردم زیرچشمی پشتمو ببینم که حس کردم فاصله‌ش با من کم شد و یک دفعه بهم رسید و اومد جلوم. از شدت ترس پشتم یخ کرده بود و پاهام سست شده بود.

سایه‌ا‌م بود که از فاصله‌ی اون چراغ برق تا این چراغ برق کوتاه‌تر می‌شد و حالا هم جلوتر از من می‌رفت.

احمق

 

 

اول یه ابروش رو داد بالا! بعد انگار که عصا قورت داده باشه، کمرش رو صاف کرد و دست به سینه نشست. و بالاخره با یه لحن حکیمانه و صدای بم گفت:

                                            (( جماعت نادان! ))

اونوقت با یه سرفه گلوش رو صاف کرد و حس کرد که از بقیه بیشتر می فهمه.

 

http://golaab.blogsky.com

 

پیش‌دستی

 

چهاردهمین سالگرد عروسی وقتی از سر کار برگشت    که همه‌ی گل‌فروشی‌ها تعطیل شده بود.

با خودش فکر کرد از گل‌های باغچه حیاط یه دسته‌گل رز درست کنه که همه گل‌هاش یک‌رنگ باشه.

خودش رزهای بنفش رو دوست داشت و همسرش رزهای صورتی.

با خودش فکر کرد که چهارده‌تا رز صورتی بچینه.

وقتی به خانه رسید  دید    یه نفر   همه‌ی گل‌های بنفش باغچه رو چیده.

رویا

 

4 تا دیگه مونده بود


اولیش رو در آورد و آتش زد ،

به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت
آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .   

مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !!

دخترک هراسان به مرد خیره شد  

مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه
( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو .

 

دخترک برخاست و بی رمق دنبال جایی برای دیدن ۳ رویا باقی مانده گشت.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

غول چراغ جادو

برق شوق را توی چشم‌های پسرک می‌شد دید.
توی سکوت غار صدای ضربان قلب خودش را می‌شنید.
چراغ را برداشت و چندبار دستش را روی آن کشید.
 کمی صبر کرد. اما اتفاقی نیافتاد.
مجددا دستش را روی چراغ مالید. این‌بار محکم‌تر از قبل.
 صدای غول در فضای غار پیچید: «بی‌خودی زحمت نکش، من ترجیح می‌دم تا ابد این تو بمونم تا اینکه بیام بیرون و آرزو‌های احمقانه شما آدم‌ها رو بر‌آورده کنم»

عصر پنج‌شنبه

 

 

ایستاده بودم پیش پاش؛ نگاهم افتاده بود توی شیارها و نمی‌توانستم اسمش را بخوانم. چشم‌هام راهِ رفته را برمی‌گشت و گیر می‌کرد. می‌ترسیدم که این اسمِ هرکسی باشد. اسم هرکسی چندتا ازین شیارهای پُر لِفت و ‌لعابِ نستعلیقی دارد. جز خودم که اگر بروم دیگر نیستم که روی سنگ قبر را بخوانم.  

ـ اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد!

آبی از سر سنگ ریخته شد و دستی رویش کشیده شد. یک دور دیگر ریخت و دست کشید. هنوز گیجِ شلپ شولوپ آب، چشم‌هام دو دو می‌زد که عکس پنج نفر را توی قبر دیدم: مادرم، برادرم، عمو، عمه و... خودم که پایین قبر به خودم زل زده بودم. می‌گفتند اگر می‌خواهی مُرده تو را ببیند باید پایین سنگ قبر بایستی.

سرم را بالا آوردم. سروصدا هجوم آورد. طبیعی بود. عصر پنج‌شنبه بود. یک آشنا دستپاچه گفت: «خدا بیامرزه بابا رو!»

ـ سلامت باشید. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!    

 

 

 

تصمیم

 

تصمیمو گرفتم 

احساس کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم  
می خواستم بهش بگم از کودکی خونه کوچیک قلبم

به امید اون پرنور و گرم بوده .

ولی وقتی کنارش رسیدم گلوم خشک شد

سرمو انداختم پائین

دفترچه خاطراتش روی میز بود

همون دفتری که یه عکس قلب سرخ داشت

همون دفتری که لای به لای برگ هایش را پر از یاس کرده بودم .

همون دفتری که روز تولد ۱۸ سالگی برایش خریده بودم

همون دفتری که وسط آن قلب سرخ ، اسم کس دیگری را نوشته بود

 

-------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

 

مسابقه داستانک نویسی

 

http://www.iran-tcac.com/Page/?id=165

به همه دوستانم پیشنهاد می کنم این لینک رو ببینین.

 

 

راه حل اینشتین!

 

 

روی دیوار نوشته بود  E=mc2

پرسیدم: این یعنی چی؟

برای من یک سخنرانی مفصل کرد که تقریبا هیچی شو نفهمیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که اگه بتونیم فقط یک حبه قند رو به انرژی تبدیل کنیم، مشکل کارت سوخت - برای همیشه - حل می شه! 

 

http://golaab.blogsky.com

 

بهشت زیر پای ماست


زن: از بچه‌دار شدنمون خیلی خوشحالم به خصوص که دیگه بهشت زیر پای ماست.

مرد: بهشت زیر پای مادران است عزیزم. زیر پای تو.

زن: روزی که سیب خوردم گفتی که با تو هستم و با من به زمین آمدی. باز هم با من باش. بهشت زیر پای ماست.

سیب سرخ حوا

همین‌طوری که ظرفها را می‌شستم  با مچم پرده را کنار زدم و از لای شاخه‌های پشت پنجره غروب را تماشا کردم. لحظه‌های آخر غروب بود و خورشید سُرمی‌خورد و پایین می‌رفت. لحظه‌ای بعد فقط ابرهای قرمز در آسمون بودند که آنها هم کم‌کم خاکستری می‌شدند.

اما یک خورشید قرمز کوچولو همون‌جایی که خورشید غروب کرده بود دوباره ظاهر شد همون ‌رنگ و همون اندازه. سیب سرخی از شاخه آویزان بود.

هنوز ظرفها تمام نشده بود، دستهایم را شستم و پنجره را باز کردم، دستم را با شوق به طرف خورشید کوچکم دراز کردم و

.

.

.

با دستمال ظرف‌ها را خشک می‌کنم و در قفسه می‌چینم، چشمم به پنجره است و خورشیدی که غروب می‌کند.

سیب‌ها را برای شستن در ظرفشویی می‌ریزم. یکی را برمی‌دارم و گاز می‌زنم همان طعم را دارد، طعم هبوط.

استخدام همون سرجوخه‌!

((توضیح: این یک جوک نسبتا قدیمی است که به‌نظرم مناسب آمد در حاشیه داستانک «وظیفه‌شناس» آن را نقل کنم.))

 

مامور گزینش ارتش رو به اولین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور پایین برگه تقاضای استخدام نوشت: مردود است. به درد ارتش نمی‌خورد. احتمالا روشنفکر است. (!)
مامور گزینش ارتش رو به دومین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۲): پنج تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۲):  پنج تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۲):  پنج تا
مامور پایین برگه تقاضا نوشت: به درد ارتش می‌خوره اما بیش از اندازه احمق است (!)
مامور گزینش ارتش رو به سومین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۳): سه تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۳): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۳):  پنج تا
مامور پایین برگه تقاضا نوشت: برای ارتش ایده‌آل است: احمق ولی مایل به پیشرفت (!)

بازگشت

کلاف نخ دستم بود و می‌بستم. آدم جلوی تلویزیون ناخن‌هایش را می‌گرفت.

وقتی اومد تو از صورت برافروخته‌ش می‌شد فهمید خبری شده. پرسیدم: پس هابیل کو؟

قابیل گفت: کشتمش.

آدم خشکش زد.

کلاف از دستم افتاد و باز شد.

تازه  امروز با برگشتنمون به بهشت موافقت شده بود.

وظیفه‌شناس!

سرجوخه دستور آتش را صادر کرد.

چند لحظه بعد اعدامی با چشمان بسته و بدن پر از گلوله روی زمین افتاده بود.

سرجوخه به طرف اعدامی رفت و چشمبند او را کنار زد. همکلاسی قدیمش را شناخت.

لوله هفت‌تیر را روی شقیقه همکلاسی گذاشت و تیر خلاص را شلیک کرد.

سپس هفت‌تیر را داخل غلاف چرمی‌اش قرار داد.

سرجوخه به طرف کارگزینی رفت تــا استعفایش را بنویسد.

 

 

استخدام فوری

به یک مجسمه ساز خبره برای ساخت مجسمه‌های عتیقه نیازمنیدیم.

متقاضیان نمونه‌ای از سر سرباز هخامنشی را بعنوان نمونه‌کار همراه داشته باشند.

سمساری عتیقه‌چی و پسران!