داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

طوفان نوح ـ روز چهارم

 

چهار روز از توفان می‌گذشت، رعد همچنان می‌غرید، سطح زمین را دریایی فراگرفته بود و باران به‌شدت می‌بارید.

نوع سکان کشتی را به دست گرفته و چشم به دوردست دوخته بود.

از بت‌پرستِ مردد پرسید: آیا هنوز هم در ایمان به من شک داری؟

مرد در حالی که با یک دست بت کوچکش را به سینه می‌فشرد و با دست دیگر دیواره‌ی عرشه را گرفته بود گفت: تو را خدایت حفظ کرده و من را هم خدایم.

نوح خشمگین فریاد زد: افسانه‌ی من جای آدم‌های لیبرال و نسبیت‌گرا نیـســــــــت!

با اشاره‌ی نوح، موجی برخاست و مرد را از کنار عرشه به آب‌های خروشان پرتاب کرد.

 

موضوع انشاء!

((توضیح: از آنجا که بعضی از دوستان با طرح موضوع مشترک موافقت کردند،

 جسارتا اولین موضوع را من پیشنهاد می‌دهم. ببینیم دوستان دیگر اصلا در این زمینه مشارکت می‌کنند یا خیر.))

موضوع پیشنهادی: زوجی که صاحب فرزند نمی‌شوند.

اتـومـاسیـــون

 

بعد از هفته‌ها از مأموریت برگشت. در آپارتمان را که باز کرد، چراغ راهرو اتوماتیک روشن شد. دست‌نوشته‌ی همسرش را روی ْآینه دید:

 

 

«مایکرو تازه تعمیر شده،‌ ماشین ظرفشویی هم خریده‌ام. هماهنگ کرده‌ام مستخدم هفته‌ای یکبار برای شستن ظرف‌ها و لباس‌ها بیاید. (خودش کلید آپاتمان را دارد).

«با شرکت خدماتی قرارداد بسته‌ام هر شش ماه لوله‌کشی و پنجره‌های بیرونی را چک کنند.

«درخواست طلاق را برایت ایمیل کرده‌ام، جاهای خالی‌اش را پر کن و برای وکیلم فوروارد کن. همه‌چیز مرتب و منظم است.

 

«راستی! اتوماسیون در مورد بچه‌ها جواب نمی‌دهد، گذاشتمشان مدرسه شبانه‌روزی.

موفق‌باشی ـ همسرت»

 

رئیس جدید

گفتم: چرا پکری؟ گفت: ای بابا! قدر ما رو که نمی‌دونن. بعد از ۱۵ سال خدمت ما رو فرستادن تو این زیرزمین.

گفتم: خب چه عیبی داره، تازه الآن که تابستونه اینجا خنک‌تره. گفت: این مهم نیست. یه جوجه‌مهندس لیسانسه رو کرده‌اند رئیس ماها.

گفتم: خب چه عیبی داره، خودت می‌گی «مهندس». بالاخره کار شما هم که فنی‌یه . . .

پرید وسط حرفم و گفت: بابا اینا مهم نیست، مهم اینه که رئیس جدید زنه! زن!

پیش‌دستی

 

چهاردهمین سالگرد عروسی وقتی از سر کار برگشت    که همه‌ی گل‌فروشی‌ها تعطیل شده بود.

با خودش فکر کرد از گل‌های باغچه حیاط یه دسته‌گل رز درست کنه که همه گل‌هاش یک‌رنگ باشه.

خودش رزهای بنفش رو دوست داشت و همسرش رزهای صورتی.

با خودش فکر کرد که چهارده‌تا رز صورتی بچینه.

وقتی به خانه رسید  دید    یه نفر   همه‌ی گل‌های بنفش باغچه رو چیده.

استخدام همون سرجوخه‌!

((توضیح: این یک جوک نسبتا قدیمی است که به‌نظرم مناسب آمد در حاشیه داستانک «وظیفه‌شناس» آن را نقل کنم.))

 

مامور گزینش ارتش رو به اولین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۱): چهار تا
مامور پایین برگه تقاضای استخدام نوشت: مردود است. به درد ارتش نمی‌خورد. احتمالا روشنفکر است. (!)
مامور گزینش ارتش رو به دومین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۲): پنج تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۲):  پنج تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۲):  پنج تا
مامور پایین برگه تقاضا نوشت: به درد ارتش می‌خوره اما بیش از اندازه احمق است (!)
مامور گزینش ارتش رو به سومین جوان متقاضی استخدام:
مامور گزینش (با تحکم): دو دو تا؟
جوان (۳): سه تا
مامور گزینش (با تحکم بیشتر): دو دو تا؟
جوان (۳): چهار تا
مامور گزینش (با تحکم و تعجب): دو دو تا؟
جوان (۳):  پنج تا
مامور پایین برگه تقاضا نوشت: برای ارتش ایده‌آل است: احمق ولی مایل به پیشرفت (!)

وظیفه‌شناس!

سرجوخه دستور آتش را صادر کرد.

چند لحظه بعد اعدامی با چشمان بسته و بدن پر از گلوله روی زمین افتاده بود.

سرجوخه به طرف اعدامی رفت و چشمبند او را کنار زد. همکلاسی قدیمش را شناخت.

لوله هفت‌تیر را روی شقیقه همکلاسی گذاشت و تیر خلاص را شلیک کرد.

سپس هفت‌تیر را داخل غلاف چرمی‌اش قرار داد.

سرجوخه به طرف کارگزینی رفت تــا استعفایش را بنویسد.

 

 

استخدام فوری

به یک مجسمه ساز خبره برای ساخت مجسمه‌های عتیقه نیازمنیدیم.

متقاضیان نمونه‌ای از سر سرباز هخامنشی را بعنوان نمونه‌کار همراه داشته باشند.

سمساری عتیقه‌چی و پسران!