با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .
پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .
از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک
هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد .
لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست .
شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود !
زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن کرد .
مرد با خودش گفت : اصلا حوصله مرا ندارد !! با یک لقمه غذا می خواهد دهانم را ببندد ،
و بی آنکه نگاه منتظر زن را ببیند رفت و خوابید .
و زن در حالی که همه شور و نشاط خود را با سفره شام جمع می کرد صبورانه به انتظار بیدار شدم مرد نشست تا بار دیگر سفره را بگسترد .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،
بوق سوم گوشی را برداشت :
* سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم
*** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .
* ممنونم و گوشی را قطع کردم
شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق
درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود
برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .
در یک لحظه اتفاق افتاد...
با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………
صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ،
اما کاری از دست کسی برنمی آمد .
چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،
برای همیشه
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
http://www.happali.blogsky.com
پیرکلاغی بود ، پنیری به منقار داشت . بر روی درختی نشسته بود ،
روباهی می گذشت ، گفت : پنیرت پنیر پیتزاست ؟
کلاغ سرش را به علامت نه بالا انداخت روباه بی اعتنا گذشت .
کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی !!
----------------------------------------------------------------
همیشه لابلای حرف هایش این جملات تکرار می شد :
شاگرد اول کنکور مکانیک که شده بودم ……
دانشجوی ممتاز که شده بودم……
روز جشن فارغ التحصیلی بود که ……
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .
-- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .
-- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده
-- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره
-- زن مثل ……………
پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه …
پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!
-- حتماً یکی از این بچه های گدا گشنه خیابونیه که از دست مامورها دررفته .
×× دومی جمله اش رابا چنان لحنی ادا کرد که گویا در مورد موجودی غیر انسان حرف میزند ، گویا کسی داستان دخترک کبریت فروش را برایش تعریف نکرده بود . ××
------------------------------------------------------------------------------------
در جواب دوست عزیز پارسا
عرض کنم به حضور مبارکتون که من داستانک هایی که در این بلاگ میذارم از آرشیو قدیمی بلاگ خودم هستش !
یعنی دارم میزارم تا آروم آروم به روز بشه ، در ضمن از حق مولف اتفاده میکنم تا اگرم کسی خواننده داستانک بود یا اگر خواست از اینجا نقل قول کنه بدونه که سورس اصلی داستانک از کجاست !
من پیشنهاد میکنم همه کسانی که داستانک مینویسند اینکارو بکنند
اصولا کسی که داره کاری رو انجام میده ٬ اگه دوست داره گم نام بمونه بهتره که هیچ ردی از خودش نذاره !
ولی اگه میخواد خواننده هاش با اون آشنا بشن ! باید یه راهی برای اینکار بذاره ؟ منطقی ترینش آدرس وبلاگت هستش !
به عنوان مثال شخص بنده خواستم ببینم آقای پارسا که نویسنده داستانک هستن وبلاک اصلیشون چیه ؟ دیگه چه چیزهایی مینویسن ؟ ولی راهی وجود نداشت برای پیدا کردن !
حالا قضاوت کنین من که داستانک می نویسم و منبع رو ذکر میکنم بهتره ؟
یا اینکه مثل بعضی دوستان داستانک خودم رو قسمت کنم یه قسمت اینجا باشه و برای خوندن قسمت بعدی لینک بدم به بلاگه خودم ؟
بنظر من ضعف اصلی اینجا نبود مدیریت و چهارچوب در مورد داستانک هستش
من با پارسا موافقم که یه فونت ثابت داشته باشیم ! یا اگر واقعا نمیتونیم به یه اتحاد دست پیدا کنیم که کوچترینش همین داشتن فونت یکسان هست ٬ مدیر سایت زحمت عوض کردنه فونت رو بکشه !
بنظر من بهتره که اول همه مشکلات رو بیاریم رو و بهشون فکر کنیم و تصمیم بگیریم بعدش شروع یه دادن پست کنیم !
اول شروع کردین ابراز خوشحالی در مورد استارت زدن اینجا !
دوم داستانک دادیم !
سوم داستان طولانی دادیم
چهارم داستانه دنباله دار و ادامه برنامه در وبلاگ خودم ..... ؟!!!
پنجم دوباره تصمیم گیری در مورد چگونگی پست دادن ؟
فکر کنم تو یه حلقه یا بقول ما کامپیوتری ها یه لوپ افتادیم ؟
انتهای لوپ چیه ؟ پشرفت یا کاره بیهوده ؟
-------------------------------------------------------------------------------------
سلام به دوستان عزیز که در این بلاگ داستانک مثل من عضو شدن و شروع به فعالیت میکنن !
یکی از همکار ها که دارم پست هاشو میخونم آقای صهیب عبیدی هستش
البته میخوام یه خورده نقد کنم
اینجا چون یه بلاگه گروهیه ٬ فکر میکنم باید یه خورده به حق دیگر نویسندگان هم احترام گذاشت ! آپ کردن پشت سر هم باعث میشه که مطالبی که بعضی از دوستان میزارن در اعماق این بلاگ غرق بشه و شاید هیچکس سراغش نره ! بهتر نیست که بجای اینکه در یک روز ۵ بار پست بدیم ٬ هر ۵ روز یک پست بدیم ؟
یه نکته دیگه هم هستش ٬ بعضی پست ها بیشتر به داستان یا داستان کوتاه شبیه ٬ تا داستانک ؟!!!!
بنظر من عکس گذاشتن هم یه خورده با روحیات اینجا سازگار نیست !
حال این مواردی که بنده بهشون اشاره کردم نظر شخصی هست !
نمیدونم باقی دوستان نظرشون چیه !
---------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------------------------------
روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند ، کسی نه شاخه گلی میاورد ، نه برایش می خندیدند
و نه می گریستند .
وقتی رفت ، همه أمدند
برایش دسته گل آوردند
سیاه پوشیدند و از رفتنش گریستند .
شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود .
-------------------------------------------------------------------------------------------
سال ، مدت زیادی است ، یاد آن روزهای اول می افتم . با چه اشتیاقی سر از خاک بیرون
درآوردم ، چقدر روز شماری کردم تا بزرگ شوم ، چه آرزوهایی که نداشتم ، زندگیم لبریز از شور و امید بود .
وقتی بزرگ و بارور شدم ، در محله شده بودم وعده گاه عشاق ، ماوای مسافرها ، بچه های محله یواشکی میوه هایم را می چیدند و این چه غارت دلپذیری بود !!
چه قلب های تپنده ای که روی من حک می شد ، هرچند گاهی خود عشق ها چندان پایدار نبود ولی من یادگاری هایشان را حفظ می کردم .
و حالا آن اسم ها و یادگارها همه خشکیده است و من دیگر یک درخت نیستم ، یک تکه چوب تو خالیم که فقط ریشه در خاک دارد ، ریشه ای که توان جذب زندگی را از دست داده است .
آهی جانسوز از درخت بلند شد .
صبح همه اهالی با تعجب شاهد سوختن درخت بودند !!
----------------------------------------------------------------------------------