داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

ترمز

 

مرد پایش را روی ترمز گذاشت . 

اتومبیل با صدای ناهنجاری ایستاد .

 
سرش را از پنجره بیرون آورد  و  دهانش را باز کرد ............


صدای عصای سفید روی آسفالت سرد خیابان صدایش را برید .

ماندن

گفت :    سلام !
گفتم :    سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم :    تو چطور ؟
محکم گفت :  همیشه می مانم !
گفتم :    می مانم  . 

روزها گذشت . روزی عزم  رفتن کرد .     

گفتم :  تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت  :   نمی توانم !  قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم !

 ----------------------------------------------------------------

پی نوشت :

با اجازتون یکی از اولین داستانک هامو که ماله خیلی وقت پیشه برای شروع میزارم

www.happali.blogsky.com