نکست استیشن شوش؛
قطار مترو ،ایستگاه ترمینال جنوب رو ترک می کنه و به سمت ایستگاه شوش در حال حرکته؛ سیستم صوتی قطار اعلام می کنه : "ایستگاه بعد شوش نکست استیشن شوش" این آخری رو با لهجه شیرین فارسی می گه .تا اگه احیانا مسافرخارجی تو قطاره متوجه بشه.بعضیها خنده شون می گیره.چندتا از مسافرهای قطار شهرستانی هستند که باروچمدان هاشون فضای داخلی واگن رو اشغال کردند.فضای بیرون که مملو از ریل و پارتیشن های بتونیه پر از برف و سفید پوشه.قطار تقریبا به ایستگاه شوش نزدیک میشه که ناگهان صدای شدید شکستن شیشه همه رو نگران می کنه .سنگ پرانها تابحال خسارتهای زیادی رو به قطارهای در حال حرکت و مسافرین آنها وارد کردند. یکی از همون مسافرهای شهرستانی قطارکه زن حامله ای بود ،از ترس غش می کنه.داخل واگن قطار پر از همهمه و التهابه و همه ترسیدند.همه نگران حال زن حامله اندمامورین قطار ایستگاه شوش که متوجه موضوع می شند تصمیم می گیرند دوتایشون رو تو ایستگاه از قطار خارج کنند.زن حامله رو با آمبولانس می برند و پسرک شیطون موبایل بدست رو بدلبل ترساندن مردم با زنگ موبایلش که صدای شکستن شیشه بود را تحویل پلیس می دند.نکست استیشن مولوی...
رییس جمهور برای استقبال از سفینه از راه رسیده و غولپیکر موجودات غیرزمینی، به صحرای آریزونا رفت.
رییس جمهور گفت«صلح.»
موجودی غیرزمینی که خیلی به انسان شباهت داشت گفت:«متشکرم. ما اعضای یک تور جهانی یک میلیون ساله هستیم. از بازگشت به وطن خیلی هیجانزده شدهایم.»
«خواهش میکنم از اینجا بازدید کنید. بعد هم سفر خوش.»
موجود غیرزمینی گفت:«نه، شما درست متوجه نشدهاید. ما در وطن هستیم.»
(از کتاب «داستانهای ۵۵ کلمهای» - انتشارات کاروان)
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .
-- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .
-- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده
-- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره
-- زن مثل ……………
پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه …
پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!
با عجله خودم رو به ایستگاه اتوبوس رسوندم. خیلی دیر شده بود. اتوبوس تازه رسیده بود و تا سقفش پر بود. از پشت که نگاه می کردی چند تا دست و پا از در و پنجره زده بود بیرون. باید هر طور بود سوار می شدم. در حالی که با فشار از پله ها بالا می رفتم و خودمو جا می کردم صدایی رو شنیدم که گفت: خانم!.. فکر کردم حتما می خواد بگه برو جلو تر. تو دلم گفتم: مگه کوری. جا نیست که. واقعا که بعضی آدما چقدر خود خواه ان. با بی حوصله گی گفتم جلو جا نیست. در حالی که محکم هل ام می داد جلو، تقریبا جیغ زد: هی خانم پاتو بردار. پامو له کردی!