داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

اتوبوس

 

 

با عجله خودم رو به ایستگاه اتوبوس رسوندم. خیلی دیر شده بود. اتوبوس تازه رسیده بود و تا سقفش پر بود. از پشت که نگاه می کردی چند تا دست و پا از در و پنجره زده بود بیرون. باید هر طور بود سوار می شدم. در حالی که با فشار از پله ها بالا می رفتم و خودمو جا می کردم صدایی رو شنیدم که گفت: خانم!.. فکر کردم حتما می خواد بگه برو جلو تر. تو دلم گفتم: مگه کوری. جا نیست که. واقعا که بعضی آدما چقدر خود خواه ان. با بی حوصله گی گفتم جلو جا نیست. در حالی که محکم هل ام می داد جلو، تقریبا جیغ زد: هی خانم پاتو بردار. پامو له کردی! 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علی اشرفی یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:33

«موقعیت» غافلگیر کننده‌ای را به‌طرز ماهرانه‌ای شرح داده‌ای.

فقط مشکل اینجاست که «داستان» به‌اندازه‌ی «موقعیت» غافلگیرکننده نیست.

التماس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد