روی نیمکتی در پارک نشسته بودم و به درخت و ریزش برگ های پاییزی اش، خش خش خورد شدنشان در زیر پای پیاده ها وتمام کلیشه های پاپیزی خیره بودم. از جلوی کلیشه هایم رد شد و کنارم نشست. به من خیره شد در حالی که هنوز من روبرویم را می نگریستم. ناگهان دستانم را گرفت و در میان دستانش قرار داد. برگشتم و نگاهش کردم، حال او بود که به روبرویش خیره بود...
این از آن داستانکهایی است که نمره 5 میگیرد(حداکثر امتیاز). امکانش هست که دربارهاش کمی توضیح دهید.
نه! نظرم عوض شد. بهتر است توضیح ندهید چون احتمالا جذابیتش کم میشود.
اگر تصریح نمیکردی «دختر» داستان سنگینتر نمیشد؟
شاید سلیقهی مشترکی داریم که من اینقدر از داستانکهایت لذت میبرم.
داستان را به پیشنهاد علی اشرفی بدون کلمهی دختر خواندم، آن هم خوب بود.
ممنون...
تصحیح می کنم البته چون سلیقمون شبیه هم هست...