داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

لحظه

روی نیمکتی در پارک نشسته بودم و به درخت و ریزش برگ های پاییزی اش، خش خش خورد شدنشان در زیر پای پیاده ها وتمام کلیشه های پاپیزی خیره بودم.  از جلوی کلیشه هایم رد شد و کنارم نشست. به من خیره شد در حالی که هنوز من روبرویم را می نگریستم. ناگهان دستانم را گرفت و در میان دستانش قرار داد. برگشتم و نگاهش کردم، حال او بود که به روبرویش خیره بود...

نظرات 3 + ارسال نظر
مرتضی توکلی دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:10 http://dastanak.blogsky.com

این از آن داستانک‌هایی است که نمره 5 می‌گیرد(حداکثر امتیاز). امکانش هست که درباره‌اش کمی توضیح دهید.
نه! نظرم عوض شد. بهتر است توضیح ندهید چون احتمالا جذابیتش کم می‌شود.

علی اشرفی سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 17:55 http://dokkan.blogsky.com



اگر تصریح نمی‌کردی «دختر» داستان سنگین‌تر نمی‌شد؟

سحر یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:12 http://sahar.blogsky.com

شاید سلیقه‌ی مشترکی داریم که من اینقدر از داستانک‌هایت لذت می‌برم.
داستان را به پیشنهاد علی اشرفی بدون کلمه‌ی دختر خواندم، آن هم خوب بود.

ممنون...
تصحیح می کنم البته چون سلیقمون شبیه هم هست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد