ترسیده بود .صدای سرفه ی خشک پسرش می
آمد.همه ی چراغ ها خاموش بود.خواب دیده بود حیاط خانه شان پر است لیوان
های رویی یخ و مردمی که می آیند و می روند و برف می بارید و همه جا سپید
بود.گازشان قطع بود ولی عرق کرده بود.نفس نفس می زد و باز صدای سرفه ی خشک
پسر دو ساله اش را می شنید.نگاه کرد به پسرکش .اشک آمد توی چشمانش.
*
می خواست چیزی نذر کند برای پسرش.ولی تردید داشت.به زنش گفت.زن تردیدی نداشت.قانعش کرد.دو هزار تومان نذر کرد برای پسرکش.
*
برف
می آمد.گازشان قطع بود.مرد خوشحال بود.نذرش را ادا کرده بود. صدای سرفه
خشک پسرش نمی آمد.چراغ ها خاموش بود. خوابیدند با شکم گرسنه.
-----------------
پ.ن:خانه داستانک فرندفید