منتظر بود در برهوتی بی انتها تا ابدیت . شاید از ازل تا کنون.مانند بی انتها شی دیگر ـاگر شی باشند ـ در این برهوت بین عدم و وجود .سال ها پیش نوبتش بود .وقتی سریع رد می شدند . و هیچ وقت نفهمید که چه شد که خروج از این برهوت بین عدم و وجود سخت شد و کند . وقت رفتنش تابلوی متکی بر هیچ را دید که نوشته بود "هزار فرزند هم کافی نیست" .
*
وارد دنیایی سبز و شناور و محدود شده بود و باید زود زود از این جا می رفت .
*
دنیایی جدید را تجربه میکند. پر از بُعد. و هیچ نمی داند . فقط خودش را می شناسد.. گریه می کند .چشمش را باز می کند . همه چیز جدید است و واقعا چیز .چشم می گرداند . لبانش را مثل ماهی تکان می دهد . احساس نیاز می کند . ناخودآگاه به دنبال مادر می گردد . دستش را می برد به سوی سینه ی مادر . رو بر می گرداند تا شیر بخورد . تابلو ای زرد را می بیند که نمی داند چیست . روی تابلو نوشته است : دو فرزند کافی است ، پسر یا دختر .
متیل
پ ن:کلوب داستانک
من از این فضای ذهنی خوشم میاد. راستش اینجوری نگاه کردن رو خیلی دوست دارم. فقط یه کم با جمله بندی هاتون مشکل دارم. این که جای کلمه ها عوض بشن؛ مثلا فعل جا به جا بشه یا کلمه ها نقششون عوض بشه، کار جالبیه. به شرط اینکه آدم خیلی سردر گم نشه. الان صورت نوشته شما یه کم، خوندن رو سخت کرده مخصوصا پاراگراف اول.
راستی سبک نوشتارتون من رو، یاد «خانه روشنان» گلشیری انداخت. تقریبا همین جوریا نوشته بود.
البته اون گلشیری بود. هیچکی بهش گیر نداد.