خسته
بود .شاد بود.خیلی فریاد کشیده بود.صدایش خفه بود. آمده بود خانه داد زده
بود :پیروز شدیم. معلوم بود گریه کرده بود.از شادی. زنش گفت :خسته نباشی
مرد! بعد از یک ماه مرد آن شب راحت خوابید.پسرشان نیامده بود خانه. حتما
جایی کمک انقلابیون بود. سه چهار روز می شد پیدایش نبود.
خسته است.شاد نیست.امروز آن قدر فریاد کشیده است: انقلاب ،آزادی .تا کسی
سوار تاکسی اجاره ای اش شود.و چندرغازی بدست آورد ونصفش کند با صاحب
تاکسی.حتی حوصله ندارد جواب سلام زنش را بدهد.صدایش خس خس می کند.از بس
فریاد کشیده است.معلوم است گریه کریه کرده است.روی گونه های زنش هم رد اشک
است .
بعد از سی سال سر کوچه عکس پسر چهارده ساله اشان را زده اند وبزرگ نوشته اند شهید انقلاب.شهادت:/۵۷/۱۱/۲۱
خوب ننوشتی. سوژه خوب است، ولی عجله کردی. ببنیم شاید این عجله به خاطر بوده که این داستان واقعی است؟ نه؟
کل داستان را بکن ۲ تا پاراگراف. هر پاراگراف اینطوری شروع بشه:
مرد به خانه آمد. صدایش گرفته بود . . .
مرد به خانه آمد. صدایش گرفته بود . . .
در ضمن شهادت پسر را اگر از داستان حذف کنیم، ضرری به داستان وارد نمیشود. همان دو پاراگراف، استحاله را بهخوبی نشان میدهد.
اسم داستان هم قشنگ است. ولی متن را بازنویسی کنی بد نیست. تا به حال کسی در این وبلاگ داستانش را بانویسی نکرده. اگر این کار را کردی، این نسخه را حذف نکن.
موفق باشی. التماس دعا.
نه واقعی نیست .
شهادت پسر با اول پاراگراف ۲ ربط دارد .منظورم انتقاد به فراموش شدن صاحبان اصلی انقلاب بود.
من خودم چند تا از داستان هایم را به ژیشنهاد شما باز نویسی کردم از جمله حرام زاده .
با تغییر زمان در بند یک و دو می خواتم تفاوت زمان را نشان دهم .
به هر حال ممنون .
از داستانکتون خوشم اومد ولی سرتون درد می کنه ها!
درد؟
سرش کاملا بی درد بیدرد آبجی