ضحاک گفت:جون بچه تون این طومار و امضا کنین که من هیشکی رو اذیت نکردم؛ مردم خودشون به زور مغز بچه هاشونو دادن به من. کاوه گفت: آره جون خودت! فک کردی کشکیه؟ الانه فریدون میاد باباتو در میاره. ضحاک گفت: زرشک! فریدون بدون طلسم اون گاوه که شیرشو خورده هیچ ...ی نمی تونه بخوره. کاوه گفت: پس خبر نداری! حاجیت از سر همون گاوه که کشتیش یه گرز درست کرده این هوا!
اگه داستانش رو برام تعریف نکرده بودی نمی فهمیدم چی نوشتی، ممنونم
سلام به نرگس عزیز داستان نویس فعال.گرچه ما به پای شما نمی رسیم و هنوز اول راهیم ولی جا دارد تاسف خودم را از کم رونقی این وبلاگ اعلام نمایم.دوستان لطف کنند داستانی را که مطالعه می فرمایند بر ما منت بگذارند و نظری هم بدهند.از مدیریت محترم وبلاگ که از مدیران بلاگ اسکای نیز هستند خواهش میکنم فکری برای این وبلاگ نمایند.حداقل می توانند تبلیغ این وبلاگ را در صفحه اصلی بلاگ اسکای قرار دهند ( گرچه کمی غیر منطقی است)از تلاش شما نوسینده عزیز هم تشکر می کنم.داستان قشنگی بود.بیصبرانه منتظر داستانک بعدی شما هستم.در ضمن اگر وبلاگی هم دارید معرفی نمایید.///با تشکر یاعلی
نچسبید