داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

اخلاص


ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: آفرین! خیلی مرتبی. یه هفته مرخصی تشویقی می‌گیری. از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
: همه‌اش چهارده‌تا؟! مرخصی‌ات باطل شد.


ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
: همه‌اش چهارده‌تا؟! فردا صبح خودت رو معرفی کن به بازداشت‌گاه.


ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
آفرین! یه هفته مرخصی تشویقی می‌گیری.

او خائن نیست.

هنوز نخوابیده است.برمی خیزد و دراز می کشد .آشفته است . دست می برد در موهایش . پیشانی اش پر است عرق . خیلی ها منتظر حکم اویند.تا به حال این قدرپریشان نبود . می دانست همه اش دروغ است و یک بازی کثیف سیاسی . انتظار نداشت سیاست این همه گند باشد . /گفته بودند :دزد است و او می دانست نبود . روزنامه ای نوشته بود :خائن است و او می دانست نبود .حتی فاسدش خوانده بودند واو می دانست پاک دامن است . / از جایش بلند می شود . هنوز مانده است تا اذان صبح .خیلی وقت است این موقع بیدار نبوده است . وضو می گیرد . می نشیند . می گرید ./ آمده بود بیرون دادگاه . پیرزنی را دیده بودکه اشک از گوشه ی چشمش سرازیر بود . پسری کوچک را دیده بود که بغض جمع شده بود در گلویش . و زنی جوان که صورتش را پنهان کرده بود .شاید او هم می گریست .مرد متهم را می بردند . دست بند دست هایش را زنجیر کرده بود به هم .فقط پیرزن التماس می کرد .چند عکاس عکس می گرفتند . / و گریه می کند.هق هق می زند .چراغی را روشن می کند .قلم بر می دارد .چیزی می نویسد ./نوشته بودند : به قاضی فشار آورده اند تا مجرم را تبرئه کند و او می دانست بی گناه است . چند تا را اجیر کرده بودند تا خواستار اعدام خائن به ملت شوند و او می دانست خائن نیست./ 
نوشته ی استعفایش را به بالا دست می دهد./ نوشته است : مرد بی گناه است. زورم نمی رسد به شاکیان .نمی خواهم آه مادرش دامن گیرم شود./می رود بیرون .راحت است.
متیل

مجددا بدون شرح

 

* هی پسر ٬ اونجا رو باش !

-- کجا ؟

* اه اه اه ٬ تو که اینقدر خنگ نبودی ٬ اون دختره رو می گم ٬ داره گل می فروشه !

-- اوه اوه ٬ این گل فروشه یا جنیفرلوپز ؟

* عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟

>> سلام ٬ میشه یه گل ازم بخرین ؟

-- چنده ؟

>> ۵۰۰ تومن

* همه گل هاتو با هم چند می دی ؟

>> ۳۰۰۰ تومن

-- گل خودت چنده ؟

>> گل خودم ؟ من که از خودم گل ندارم !

* چرا عزیزم ! داری ٬ خوبشم داری ٬ می خوای بدونی چه شکلیه ؟

>> آره

-- بیا سوار شو !

* همه گل هاتو با هم می خرم ٬ هم ۱۰.۰۰۰ تومن هم واسه گل خودت بهت می دم .

>> آخه نمیشه ٬ باید این گل هارو بفروشم .....

* تو بیا سوار شو ! هم همه گل هاتو با هم می خرم دیگه ٬ هم اینکه ۱ ساعت دیگه برمی گردیم .

>> باشه ٬ خب کجا داریم می ریم ؟؟!

----------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

تنهایی

سگ پارس می کرد، مرد آسوده بود. خریده بود او را برای نگهبانی از تنهاییش. روزی قلاده سگ پاره شد و سگ رفت؛ نگهبان تنهایی رفته بود. مرد ترسید، لرزید، خام شد، سگ شد...
سگ، پیر و خسته بر گشته است. فرزند مرد، نگهبانی خریده است برای تنهایی سگ و سگ روی قبر مرد زوزه ی تنهایی می کشد از فرار.

www.minifictions.blogfa.com

غول

یه گوشه کز کرده بود و عروسکش هم بغلش بود. رفتم پیشش نشستم و عروسکش رو ناز کردم.

گفت: می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟

گفتم: آره، می‌دونم.

گفت: خب،‌ چی فکر می‌کنم؟

گفتم: فکر می‌کنی ما غولیم و فقط تو آدمی و هر کاری که بکنی ما می‌فهمیم حتی اگر اونجا نباشیم.

دستم رو پس زد و عروسکش رو محکم بغل کرد. گفت: آره، از کجا می‌دونی؟

گفتم: آخه ما غولیم.

چاپ سوم قطع صنوبر

اسمم را پرسید . بالای صفحه سفید اول برایم تقدیمیه نوشت . اولین مجموعه شعرش بود . "با باد در برگ های صنوبر برقصیم"اسم کتابش بود . کتاب را ورق می زنم . دو سوم صفحه سفید است و گاه گاهی آن پایین چیزی نوشته شده است . صفحه سیزده را می خوانم . صفحه سفید پوش است مثل یک روز برفی و ردپای کوتاه یک گربه روی برف . شعرش سه چهار خط است .

صنوبر ایستاده است با دستانی گشوده

باد صدایم می کند

با باد در برگ های صنوبر می رقصم

صنوبر ا در آغوش می کشم/باران می بارد.

*
کتابش چاپ دوم شد . با همان صفحات سفید با دو سه خط شعر . دیروز صدای اره برقی که افتاده بود به جان  صنوبرها پرستو ها را فراری داد . شاید صنوبرها چاپ سوم را در آغوش بکشند.
........
متیل

نگاه

:راستشو بگو تا حالا چند بار عاشق شدی؟

- خوب من عاشق دخترایی هستم که سرشون می زارن رو شیشه عقب ماشین و بیرون رو نگاه می کنن، درست موقعی که بابا مامانه هواسشون نیست، من عاشقش می شم.

: بعدش، بعدش چی می شه؟

- خوب اینقدر دختر خانوم رو نیگا می کنم تا ماشین دور می شه و من دیگه نمی بینمش

: بعد میری دنبال ماشین دیگه؟

- نه دوباره می گردم دنبال یه دختر تنهایی که پشت ماشین سرشو گذاشته رو شیشه و بیرون رو نیگا می کنه

: بعد دوباره تو عاشقش میشی؟

- نه این بار اون دختره هستش که عاشق من شده

می دونی دلم واسه ی دختر می سوزه،حتما باباش داره سرش غر می زنه که چرا مجبورش کرده خیابونو دوباره دور بزنه...

www.minifictions.blogfa.com

پیرمرد و دریا

 

همان طور خیره شده بود به دریا
 اصلا پلک نمی زد
 هر روز غروب وقتی از ماهیگیری برمی گشت ٬ همین جا می نشست و فکر می کرد
 با خودش حرف میزد !


- آخه چرا ؟
این همون دریاست که من با ماهی هاش شکم مادر و خواهرم رو سیر می کنم
دریایی به این بزرگی و آرومی چرا میون این همه ماهیگیر فقط پدر من رو کشید تو خودش

بیچاره انقدر کارکرده بود که قیافش چند سال از سنش پیرتر شده بود


یک سال بعد پیرزنی همان جا خیره به دریا شده بود داغ شوهر و فرزند بدجوری ته دلش سنگینی میکرد .

نقشه

 

 

یه نقشه کشیدم، توپ! پنجاه بار پاکن‌ام رو انداختم زیر میز. هی رفتم پایین؛ هی اومدم بالا. معلم دیگه دیوونه شده بود. اما خوب، کافی نبود. باید یه فکر اساسی می کردم.

یه روز، همین جوری، الکی، یکی رو کتک زدم. بهش مشت می‌زدم جانانه. همچین که از دماغش، فیش فیش، خون فواره ‌زد.

از دفتر ناظم که بر‌گشتم، شنیدم پوریا داره می‌گه:(( بچه ها کی می‌تونه با سنگ بزنه اون شیشه رو بترکونه؟)) هیچی نگفتم. یواشکی یه سنگ برداشتم و ... شترق!

مامانم گفت:(( خوب پوریا بگه! تو چرا شکستی؟!)) منم فرداش، جلوی آبخوری یه مشت خاک ریختم تو دست پوریا. بی شعور، حواسش نبود؛ قورت قورت با آب خورد!

 دکتر گفت:((خانم! بچه‌تون مشکل بیش‌فعالی داره. البته جای نگرانی نیست. فقط برای درمانش، زمان لازمه.))

من که نفهمیدم منظور دکتر دقیقا چی بود. فقط می‌دونم نقشه‌ام گرفت؛ بالاخره از اون مدرسه لعنتی اخراجم کردند.

 

 

 http://golaab.blogsky.com 

 

حرام زاده

سرد بود .خیلی سرد . سردتر از همه ی سال هایی که کارتن خواب بود .همه ی محل می دانستند که حرام زاده است . و خودش هم می دانست . هیچ کس کار به او نمی داد و نه جا . وهیچ وقت به مسجد راهش نمی دادند . و همیشه می خواست بداند خدا چه شکلی است . سرد بود حتی سردتر از نگاه های تحقیرآمیز مردم محل . و حتی سردتر از وقتی که می خواست برود مسجد و خادم مسجد گفته بود: نجس برو بیرون . باید کاری می کرد.
**
از دیوار رفت بالا . آویزان شد و پرید توی حیاط . دستگیره را کشید .در باز بود .دو بخاری روشن بود و خیلی گرم . همه جا نور آبی بود . رد نور را دنبال کرد .لامپ آبی در محراب مسجد روشن بود . خیره شد . حتی پلک هم نزد . هیچ احساسی نداشت . انگار غرق شد در بی نهایت . او خدا را دید .
**
نزدیک اذان صبح است . خادم قفل در حیاط را باز می کند. لامپ آبی روشن نیست . بوی خوشی می آید .لامپ ها را روشن می کند .بوی خوش را دنبال می کند . کسی خوابیده است گوشه ی مسجد .با عصبانیت داد می زند .تکان نمی خورد. چند ضربه می زند تکان نمی خورد . بوی خوشی می آید . حرام زاده مرده است.
متیل

میخ آهنین در سنگ

مشاور: مگه نمی‌گی بی‌کار بود، معتاد بود، هرز هم می‌رفت، پس چرا زودتر ازش جدا نشدی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که باباشونو دوست داشتن.

مشاور: پس چی شد که بالاخره جدا شدی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که بیشتر از اون سختی نکشن.

مشاور: حالا چرا بعد از این همه سال از طلاقت پشیمونی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که تحقیر شدن، که این همه سال بی‌بابا بزرگ شدن.

مشاور: تو باید به خودت هم فکر کنی به این که چی  دوست داری، چی دوست نداری، چی اذیتت می‌کنه، برای داشتن یک زندگی سالم و رو به پیشرفت کمی خودخواهی لازمه.

ـ یعنی می‌گید اینجوری برای بچه‌هام هم بهتره؟

 

لبخند خشک مادر بزرگ

آفتاب سرد می تابیدبر سرو صورت پر چینش.نشسته بود در پیشتوی خانه‌ی کاه گلی‌اشان.حتی از گربه آتش گرفته خبری نبود.و کسی نبود هم سخنش شود.اگر هم بود حوصله نداشت.خانه‌شان بالاترین خانه ی ده بود.این چند سال خیلی خالی شده بود.جوان ها رفته بودند شهر و پیرمردها زیر خاک.گاهی نگاه می کرد پایین ورفت وآمد مردم ده را تماشا می کرد.و گاهی چشمش می‌افتاد به قبر مَردش.و شاید نمه اشکی جمع می‌شد در چشمانش. وسر بر می گرداند.این روزها حوصله نداشت.حتی نمی‌خواست فکر کند به مَردش.
*
زمستان بود.باران بود.سرد.همه جا گل بود.همه ی مردم ده آمده بودند.حتی آنها که رفته بودند شهر.صدای گریه بود بیشتر بچه ها گریه کرده بودند.مه بود.کسی آن پایین دولا شده بود و سنگ خواسته بود.بیرون آمده بود.صدای گریه بود.چند نفر با بیل گل ریخته بودند بر جسد بی‌جان مردش.هنوز باران بود ومه.
*
سرش را تکان داد.نمی خواست فکر کند به مردش.خواست بلند شود.نتوانست.درد بود در پاهایش.شبیه مورمور.لبخند زد.
*
زمستان است.آفتاب است.سرد است.مردم ده آمده اند حتی آنها که رفته اند شهر.صدای گریه است.کسی سنگ می‌خواهد. صورت بی جان را نگاه می کند.لبخند زده است.بیرون می آید.می گوید بریزید.خاک می‌ریزند روی لبخند خشک مادر بزرگ.
 متیل

مستقیم

زن: آقا مستقیم

راننده که خیلی وقت بود مستقیم را گم کرده بود، با خود گفت:" این بار می روم." پایش را روی ترمز گذاشت.زن سوار ماشین شد و ماشین به راه افتاد.

زن: من پول زیادی ندارم ولی در بست.

راننده آرام و ساکت به راه خود ادامه داد. زن حرف زد، او سکوت کرد. زن گفت، او گوش داد. زن خندید، او حتی پوزخندی هم نزد. زن کیفش را باز کرد و خودش را در آینه ای آراست، او لحظه ای هم به آینه ماشینش نگاه نکرد.

زن: حالا می توانی بپیچی.

ولی مرد مسیرش مستقیم بود.

زن گوشه ی خیابان: آقا مستقیم.

www.minifictions.blogfa.com

بدون عنوان

 

 دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت !
  تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده
  البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری ....
  باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد
  تصمیم رو گرفته بود !


  هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی
  هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش ...
  احساس شرم می کرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت !
  ماشین سومی رسید و بوق زد ........

--------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

بند ۱۱

تبعید شده بود، در جزیره ای، به اسم تردید. زندانی که زندان بان های آن نمی دانستند جرم زندانی ها ی آن چیست... نمی دانستند چه کسی دزد است و چه کسی قاتل و یا چه کسی...؟ واین آن ها را خیلی آزارمی داد. روزی از فرط جنون به زندانی بند ۱۱ که فکر می کنم او بود حمله کردند.آن قدر او را زدند تا به جرمش اعتراف کند ولی او نگفت. از درد شکنجه به خواب رفت. خواب دید که آزاد شده است از زندان تردید... از بند ۱۱. از صدای برخورد خون به رگ هایش بیدار شد، باز در همان سلول لعنتی بود.گیسوانش را پشت گوش هایش انداخت، صدای خون و رگ آزارش می داد، میخ گوشه ی دیوار را برداشت و جمله ای که زندانی قبلی نیمه کاره رها کرده بود کامل کرد:
آنقدر دوستش دارم... آنقدر دوسش دارم که می خواهم با او یک دست منچ بازی کنم.

www.minifictions.blogfa.com