تو چی می خواهی؟
ـ تو چی می خواهی؟
یک،فریاد زد: من یه عالمه صفر می خوام که یه گوشه بشینم و یکی یکی اونارو جلوم بچینم.
صفر مدتی فکر کرد و جواب داد:ولی من فقط یه دونه یک می خوام که اونو،پشت سرم بذارم.
زبان
زن روی صندلی پارک کنار مرد نشست.به ساعت نگاه کرد.
مرد نفس راحتی کشید.زن کمی خود را جمع و جور کرد.
سر پایین انداخت.مرد لبخند زد.
زن به او رو کرد:راستش رو بخوای،نمی خواستم بیام.
مکث کرد:ولی جواب یه سوال بد جوری بهم ام ریخته بود.
سکوت کرد.مرد دست به سینه شد.
زن آب دهان را قورت داد:می خواستم بدونم تو ،واقعن منو دوست داری؟
ته مانده ی نفس را بیرون داد.
مرد چشم بست.نفس در سینه جمع کرد.
زن با انگشت شست کف دست دیگرش را فشار میداد.
مرد چشم گشود و نفس را با صدایی شبیه ارررر....بوو اررر...از گلو خارج کرد.
زن نفس راحتی کشید:می دونستم.می خواستم از زبون خودت شنیده باشم.
نویسنده:سهیل میرزایی