یه نقشه کشیدم، توپ! پنجاه بار پاکنام رو انداختم زیر میز. هی رفتم پایین؛ هی اومدم بالا. معلم دیگه دیوونه شده بود. اما خوب، کافی نبود. باید یه فکر اساسی می کردم.
یه روز، همین جوری، الکی، یکی رو کتک زدم. بهش مشت میزدم جانانه. همچین که از دماغش، فیش فیش، خون فواره زد.
از دفتر ناظم که برگشتم، شنیدم پوریا داره میگه:(( بچه ها کی میتونه با سنگ بزنه اون شیشه رو بترکونه؟)) هیچی نگفتم. یواشکی یه سنگ برداشتم و ... شترق!
مامانم گفت:(( خوب پوریا بگه! تو چرا شکستی؟!)) منم فرداش، جلوی آبخوری یه مشت خاک ریختم تو دست پوریا. بی شعور، حواسش نبود؛ قورت قورت با آب خورد!
دکتر گفت:((خانم! بچهتون مشکل بیشفعالی داره. البته جای نگرانی نیست. فقط برای درمانش، زمان لازمه.))
من که نفهمیدم منظور دکتر دقیقا چی بود. فقط میدونم نقشهام گرفت؛ بالاخره از اون مدرسه لعنتی اخراجم کردند.
خیلی خوب بود، بلند هم نیست و فکر هم نکنم بشه کوتاهش کرد، ولی با سابقهای که از تو دارم ۱۴۵ کلمه رمان حساب میشه ( :
ممنونم که کلماتش رو شمردی. خودم حوصله نداشتم. فقط فهمیدم، طولانی شده.
خوانندگان محترم، همانطور که توجه میفرمایید، این نویسنده همچنان در فضای وحش مینویسد. یا درمورد حیوانات باغ وحش، یا در مورد انسانهای آن.
موفق باشید، التماس دعا!
:-))
عالی بود. واقعا ایده تان خوب بود. آخر داستانتون رو هم میتونستین یه کم تغییر بدین.
ولی در کل خیلی خوب بود. مخصوصا خط اول داستان. با ضرب آهنگ خوبی شروع میشد.
ممنوم.
شاد باشین.
من کلماتش رو نشمردم کپی کردم تو برنامهی word و در منوی Tools ابزار word count را استفاده کردم، اون شمرد.
ای ول word !