داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سکه

صبح:


پسرک، پولِ اتوبوسِ رفتن به مدرسه را انداخت تو دستگاه قمار و بدون بلیط سوار اتوبوس شد.

 


عصر:

متصدی قمارخانه دستگاه جدید بازی را با اشتیاق تشریح می‌کرد:
«بشتابید! بشتابید! فقط با انداختن یک سکه، هزار برابر آن را برنده شوید. هزار برابر هزار برابر . . .»
پسرک حالا یک سکه داشت و باید به خانه برمی‌گشت. نگاهی به سکه انداخت و نگاهی به دستگاه قمار و نگاهی به ایستگاه اتوبوس.


سکه را به گدای جلوی قمارخانه داد و پیاده به خانه برگشت.

 

 

خاطرات امروزه و عقاید همه‌روزه علی اشرفی در http://www.dokkan.blogsky.com

بوسه

 از دور خیره اش بودم؛ مدام در حال بوسیدن بود، لب هایش که خسته شد، دوید و آمد کنارم نشست. طفلک لب هایش خشک شده بود از آن همه بوسه.انگشت در دهان کردم و به آن ها کشیدم.

پرسیدم: چه می کنی؟

گفت: بوسه هایش را می خرم.

موقع رفتن به تمامی در های امام زاده دست کشیدم، همگی تر بودند.

---------------------------

minifictions.blogfa.com

به بابا سلام کن!!!

(یک داستانک از سهیل میرزایی)

دخترم، به بابا سلام کن.

گربه چند لحظه‌ای خیره به مرد نگاه کرد. از تخت خواب پایین پرید. به سبد خواب جدیدش رفت.مدتی توی آن جا به جا شد. در آخر پشتش را به آن ها کرد و خوابید.

زن موهای مرد را نوازش کرد: بهش حق بده عزیزم. تو الان سر جای اون خوابیدی!

====================================================

سلام سهیل جان.

راستش اینجا رسم بر این است که هر کسی داستانک‌های خودش را بنویسد. برای این دفعه من داستانک شما را در این‌جا قرار دادم. ولی زحمت قرار دادن داستانک‌های بعدی با خودتان. لطفا آدرس ایمیلتان را در بخش نظرات قرار بدهید تا دعوتنامه برایتان ارسال شود. شماره تلفن من را که دارید(اگر یادتان باشد با هم تلفنی صحبت کردیم). اگر مشکلی بود تماس بگیرید.

شماره تلفن دفتر بلاگ‌اسکای : ۷۷۶۱۶۳۰۵     

جهان سوم

 

 

قیچی باغبانی و ساقه کوچک را روی میز گذاشت و لیوان آب نیم‌خور شده را زیر شیر آب گرفت. در حالی که لیوان با آب کم فشار پر می‌شد با خودش فکر کرد که چطور هزینه‌های گلخانه را پایین بیاورد؟ ناگهان هوای داخل لوله، جریان خارج از کنترلی از آب ایجاد کرد که لیوان را از دستش سُر‌‌ داد و لیوان، داخل روشویی افتاد. چند لحظه به سطل زباله نگاه کرد. سپس قلمهء‌ کوچک گیاه را داخل لیوان لب پَر شده گذاشت.

 

 

 

ماشین مدل بالا

پسرک گیج بود نمی‌دونست که به سمت ماشین مدل بالایی که می‌دید بره یا نه یه نگاهی به جیب‌هاش انداخت امروز فقط ۳۰۰ تومان کار کرده بود و این پول کافی نبود تا از سرزنش «آقا» در امان بمونه.

مردد با گاه‌هایی آهسته به سمت ماشین مدل بالا رفت اون چیزی رو که چشمهای معصومش میدید باور نمی‌کرد. به یاد حرف «آقا» افتاد که با تندی بهش گفته بود سمت ماشین‌های مدل بالا پیداش نشه. حالا منظورشو خوب می‌فهمید راهش رو کج کرد و به سمت خونه رفت.

امشب می‌تونست به خاطر ۳۰۰ تومان کار کردن از خودش دفاع کنه. سعی کرد تا خون تصویر «آقا» رو پشت فرمان ماشین مدل بالا فراموش نکنه.

قربان

 

 

دیشب اینقدر منو روی سنگ سائید که الان تیزه تیزم

 ولی چرا اینکارو با من کرد ؟

منو پیچید لای یه پارچه و نفهمیدم کجا داریم میریم ! فقط صدای راز و نیاز با خداش میومد

بعد از چند دقیقه سکوت با سرعت منو از لای پارچه در آورد و گذاشت زیر گلوی پسرش و کشید

ولی ...

حتی دستاش هم نمیلرزید

دوباره کشید

ولی ...

 

-----------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

مقتدرانه

 

مقتدرانه بالای ایوان ایستاده بود و به لشکری که نابود کرده بود می نگریست.
جسد کشته‌هایش، روی هم افتاده بود و هر لحظه، باد ، آن‌ها را به این سو و آن سو می‌برد.
احساس کرد که نباید به آنها فرصت تجدیدقوا بدهد. تصمیم گرفت خانه‌خرابـشان کند.
کبریتی روشن کرد، کاغذی را شعله‌ور ساخت و آن را درون لانه مورچه‌ها فرو کرد.

 

 

تمام

صدای ناقوس کلیسا از خواب بیدارم کرد. دستم را بسوی گوشی دراز کردم.

- اه لعنتی اینجا هیچ وقت خدا گوشی آنتن نمی ده.

صدای ضربات را در سرم احساس می کردم؛ سردرد عجیبی مرا گنگ کرده بود. باز خوابیدم.

صدای زنگ گوشی...

از خواب بیدار شدم. چهار خط آنتن پر بود.ساعت را نگریستم: دوازده ودوازده دقیقه.

یک شنبه تمام شده بود و من کلیسا را ازدست داده بودم.

سوء تفاهم

 

 

زن، آه سردی کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: ((می‌دانم دوستم نداری. می‌دانم به خاطر ثروت پدرم با من ازدواج کردی. تا حالا آدم طمع‌کاری مثل تو ندیدم. اصلا از عشق و عاشقی هیچ‌چیز سرت نمی‌شود.)) و در حالی که کم کم لحن‌اش تندتر می‌شد، بغض‌اش شکست و با گریه گفت: ((بی‌احساس! سنگ‌دل!))

مرد، بدون این که کلمه‌ای حرف بزند، شالش را دور گردنش انداخت و اطاق را ترک کرد. زن فریاد زد: (( مگر با تو حرف نمی زنم؟! . . . شیخ مصلح الدین! . . . سعدی!))

 

 

عشق بچگی !

 

از همون بچگی علی و میترا با هم بودن

وقتی به همدیگه نگاه می کردن ٬ چشم هاشون برق میزد

راستش رو بخوای ما بچه  محل ها خیلی به علی حسودیمون می شد

آخه هممون با هم بزرگ شده بودیم

وقتی رفتن خونه میترا اینا واسه خواستگاری همه نتیجه رو میدونستن

الان بعد از ۵ سال هیچکدوممون رومون نمیشه تو صورت میترا نگاه کنیم

چون باید شاهد سند طلاق اینا باشیم

کی فکر میکرد علی تو زندگی اینجوری باشه !!

------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

دروغ

او همیشه دروغ می گفت. به هر کس که می رسید به ترفندی با دروغی کاملا باورکردنی طرف را سردرگم زندگی می کرد.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر از دروغ گفتن لذت می برد. فقط به این می اندیشید که چه کسی را و چگونه با دروغی بفریبد.روزی صحنه ی به دنیا آمدن کودکی را دید. فکر کرد، ترسید، کم آورد...یادش آمد او برای به دنیا آمدن به این زندگی به خودش هم دروغ گفته بود. پیش از آنکه کسی بداند او دروغ گوست خودش را کشت. 

                                                                            بدون هیچ یادداشتی...

www.minifictions.blogfa.com

 

مادرانم

 

 

بابای خدا بیامرزم همیشه می گفت: (( دختر باید درس بخواند. حتما هم باید مهندس بشود. باید مثل مرد روی پای خودش بایستد! )) اما مادرم می گفت: (( نه! مهندسی برای دختر خوب نیست. ))

وقتی مهندسی مکانیک قبول شدم، بابام خیلی خوشحال شد. به پشتم زد و گفت: (( آفرین بابا! مردانه درس خواندی! )) اما مادرم می گفت: (( کی می‌آید خواستگاری یک دختر مکانیک؟! )) 

یکی از همکلاسی‌هایم به خواستگاری‌ام آمد. اما مادرش، روز خواستگاری تکلیفم را روشن کرد: (( زن، نباید زیاد درس بخواند چون توقع‌اش زیاد می شود. حالا این درس هم که تو خواندی به درد زن نمی‌خورد. )) بعد رویش را به مادرم کرد و پرسید: (( مگر زن مکانیک هم داریم؟! ))

من هم، همهء سعی‌ام را کردم؛ نتیجه آزمون استخدام را پی گیری نکردم و در زمان کوتاهی تبدیل شدم به یک خانه‌دار تمام عیار؛ مثل مادرانم! حالا زندگی‌ام خوب است. شوهرم هم آدم مهربان و آرامی است. اما نمی دانم چرا همیشه غمی، توی چهره اش دارد.

 

 

مهریه

 

دوشیزه مکرمه

خانم ............

آیا حاضرید با مهریه معلوم

 

- 1387 سکه تمام بهار آزادی به نیت سال اتحاد و انسجام ملی

-14 شمش طلا به نیت 14 معصوم

-۷ بار سفر مبارک حج به نیت هفت تن

-۱۲۴۰۰۰ شاخه نبات به نیت ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر

-...............

-...............

به عقد دایم آقای .............. درآورم ؟

عروس :

 

 

(ای بابا ، کجای کاری ؟ تازه عروس رفته گل بچینه)

-------------------------------------------------------------------------------

هپلی

مجهول

غرق حل مسئله بود. آنچنان تقلا می کرد که خستگی در چشمانش موج می زد. هرچه بیش تر تلاش می کرد، بیشتر در مسئله فرو می رفت.

پدر بزرگ می گفت: "هرگاه در حال غرق شدن هستی هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو می روی." ولی او دست و پا زد، تلاش کرد، فرو رفت، غرق شد، مسئله شد. سال ها می گذرد و من در اعماق معادلات او یک مجهول اضافی می بینم

نشانی

 

 

مدارک‌مان را نشان دادیم و هر دو به سمت خروجی هزار و سیصد، حرکت کردیم. ظاهرا همه چیز مرتب بود. اما ناگهان یکی از مسئولین خروج، مانع مان شد؛ همسفرم مشکل خروج داشت و من مجبور بودم تنها بروم. وقتی از هم جدا می‌شدیم گفت که نگران نباشم؛ پیدایم می کند. اما من وحشت زده و نگران بودم. چون او نشانی‌ام را نمی دانست. از خروجی که گذشتم، دیگر صدایش را نمی‌شنیدم و فقط از پشت شیشه، لبخند آرام و مطمئن‌اش را دیدم و حرکت لبهایش را که گفت: پیدایت می‌کنم.

سالها بعد دیدمش. در حالی که آن روز را کاملا فراموش کرده بودم. لبخندش را شناختم؛ تنها نشانی که از او داشتم. گفت: دیدی پیدایت کردم!

.

.

.

دکترها جوابم کرده‌اند. روی تخت دراز کشیده‌ام. در حالی که چشمان نگرانش را به من دوخته، لبخند می زنم؛ کاری که از خودش یاد گرفته ام. می گویم: باز هم من باید زودتر بروم. نه! نگران نباش! این بار من پیدایت می کنم. قرارمان روبروی خروجی هزار و چهار‌صد. نشان به نشان لبخند. اسم رمز: دیدی پیدایت کردم!