فصل مدرسه که میشد سر ظهر زنگ خانهاش را میزدیم و فرار میکردیم. گمان میکردیم که نمیفهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سالهاست ناشنواست.
دخترک همیشه به او میگفت تو مانند برادر نداشتهی من میمانی و تو را مانند یک برادر دوست دارم. خواهرانه نوازشش میکرد. آن روز که مرد فهمید دخترک عاشقش شدهاست و میخواهد به او پیشنهاد ازدواج بدهد از فرط غیرت مرد...
خالی از حسّ مادرانه ،
منتظر امدن همسر شد .
بچه ها که نبودند خانه سوت و کور بود.
همسر برایش گل خرید .
به شادی ِمادر بچه ها حسودی اش شد ،
با عجله اشک ها را پاک کرد و گلدان را پر از اب ...
ساعت 7:30 دخترم از سرویس مدرسه جاموند و خودم رسوندمش مدرسه
ساعت 8:30 برگه توبیخ به دست پشت میز کارم نشستم و به لیوان چای کثیف دیروز نگاه میکنم
ساعت 2 ظهر بعد از کلی گشنگی کشیدن وقتی میرم تو آشپزخانه متوجه میشم قرمه سبزی که امروز آوردم زیادی گرم شده و شاید بشه فقط چند قاشق ازش خورد چون تقریبا سوخته
ساعت 5 بعدازظهر وقتی میخوام با سرویس به خانه برم میبینم که ازدحامی دور مینیبوس رو گرفته، متوجه میشم که لاستیک پنچر شده، ،چاره ای نیست برای اینکه زودتر برسم خونه باید خودم برم چون خانومم یه لیست خرید داده و گفته که این آخرین فرصت خریده...
ساعت 7 شب با کلی کیسهی خرید پشت در خانه متوجه میشم که کلیدم را جا گذاشتم اما متوجه نمیشم چرا در رو به روم باز نمیکنن
ساعت 8:45 وقتی تقریبا پشت در خوابم برده، خانمم با دخترم خندان دارن از اون سمت خیابون من رو نگاه میکنن و به طرفم میان
ساعت 9:30 شب دارم برای خودم تخممرغ نیمرو میکنم آخه خانمم و دخترم اونقدر تو سینما خوردن که اصلا اشتها ندارن
ساعت 11 شب تو رختخواب از خدا میخوام که اگر قرار فردا هم مثل امروز باشه اصلا صبح از خواب بیدار نشم.
مجسمهساز از داربست پایین آمد. پادشاه به مجسمهء غولپیکرش خیره شد و با حیرت گفت: «آفرین استاد! شباهت بی وصفی با من دارد. فقط احساس میکنم بینیاش کمی از بینی من بزرگتر است.»
اظهار نظر احمقانهء پادشاه فقط برای چند لحظه وقت مجسمهساز را میگرفت. بنابراین دوباره از داربست بالا رفت و تظاهر کرد که با چکش به قلم ضربه میزند و کمی خاک سنگ را از روی بینی مجسمه پایین ریخت. پادشاه فریاد زد: «کافیست! کافیست!»
مجسمهساز از داربست پایین آمد. پادشاه گفت: «نه، استاد! حالا احساس میکنم خیلی کوچک شد.»
مداد رنگیها توی جعبه داشتند با هم حرف میزدند، مداد قرمز با غرور خاصی میگفت: من رنگ عشقم، رنگ گل رز، تمام عاشقا از من خوششون مییاد و منو انتخاب میکنن.
مداد زرد از خجالت خودش رو به گوشهی جعبه کشید تا از تیرس نگاه بقیهی مدادها دور باشه، در همین وقت صاحب مدادها به سمت جعبه اومد، یه نگاه کوتاه به مدادها انداخت و مداد زرد رو برداشت و روی کاغذ کنار جعبه نوشت: عزیزم این قناری زرد رنگ را و از من بپذیر، این نشان عشق من به توست. وقتی مداد زرد به جعبه برگشت تمام مدادها داشتند با تحسین بهش نگاه میکردند اما از مداد قرمز خبری نبود....
صدای شدید ترمز ، ارامش ِ خیابان را بر هم زد
در خود پیچید و به گوشه ای افتاد ...
اتومبیل با تردید ،از جا کنده شد ، به سمت فرار ...
یک هفته بعد ، در روزنامه صبح ، کادر کوچکی کنار جدول کلمات متقاطع التماس میکرد :
.... گمشده ....
او را در دستانم فشردم. یاد آن غروب لعنتی افتادم. اولین باری که او را دیده بودم خیلی راحت توانسته بودم او را بدست آورم. بغض و کینه ی آن روز مرا برای انجام هر کاری نرم کرده بود. اولین کام را از او گرفته بودم، او نیز از این بابت سرخ شده بود. تمام شب را با هم صبح کردیم...
به خودم آمدم. دیگر سرخی گونه هایش مرا جذب نمی کرد.آخرین کام تلخ را ازاو گرفتم، آرام خاموشش کردم و او را در جوی آب انداختم.روزی که به استاد گفت: «غافلگیری عادتمه»، همکلاسیم زد به پهلوم و گفت: «هنوز غافلگیرت نکرده؟»
حتی استادها هم از رفتارش فهمیده بودند...
با این که ازش خوشم میاومد، به روی خودم نمیآوردم، ترجیح میدادم طبق عادتش رفتار کنم و بگذارم غافلگیرم کنه.
روزی که سر کلاس شیرینی آورد و اعلام کرد ازدواج کرده، واقعا غافلگیر شدم.
این نوشته داستانک نیست
سلام خدمت دوستان.
ظاهرا اکثر اعضای این وبلاگ عزمشان را جزم کردهاند که یک جلسه حضوری داشته باشیم. با توجه به اینکه ممکن است پنجشنبه این هفته عید فطر باشد و اگر هم نباشد به احتمال زیاد تعطیل خواهد بود، پیشنهاد میکنم جلسهمان را برای پنجشنبه هفته بعد بگذاریم. محل قرار هم فعلا دفتر بلاگاسکای. اگر جای مناسبتری پیدا کردیم حتما به همه اطلاع می دهیم.
اگر موافقید اعلام کنید.
زمان: پنجشنبه ۱۸ مهر ماه ساعت ۴ بعد ازظهر
آدرس: دفتر بلاگ اسکای، خیابان انقلاب، خیابان بهار جنوبی، برج بهار، واحد ۳۷۴
تلفن :۷۷۶۱۶۳۰۵
مرد با عصبانیت از خانه خارج شد.
صدای بسته شدن در، شیشه های پنجره را لرزاند.
زن نفس راحتی کشید.
تشنه بود. تشنگی امانش را بریده بود. میدانست که اگر چند فرسخی از دروازههای شهر دور شود، شرعاً مسافر است و روزهاش خواهد شکست.
سوار مرکبش شد و از دروازهی شهر بیرون رفت تا حرمت شرع را نگه دارد.
میدانست در چند فرسخی دروازههای شهر، چاه آبی خواهد یافت.
اما . . .
هر چه از شهر بیرونتر رفت، جز سراب چیزی ندید.
یکی بود یکی نبود
یه از خدا بیخبری بود به اسم هپلی که واسه خودش همینطوری چرت و پرت مینوشت ٬ اونم کجا ؟ خب معلومه ٬ پیشه یه چند تا بیکار تر از خودش به اسم بلاگ اسکا.. ( امیدوارم منظور رو نفهمیده باشین )
خلاصه ٬ این هپلی قصه ما یه دفعه اومد بره تو بلاگش که دید اوه اوه ٬ چه دریم دارامی کرده بلاگ اسکای واسه نمایشگاه الکلامپ که غرفه داریم و ...
این هپلی هم رفت تو غرفه بلاگ اسکای آب بخوره !! افتاد و دندونش شکست ٬ ۲ نفر گردن کلفت اونجا دست و پاشو بستن (شاه مسعود و سلطان مرتضی) و گفتن داریم یه وبلاگ گروهی میزنیم .
این هپلی هم التماس کرد تروخدا منو هم راه بدین ٬ تروخدا ٬ منم میخوام و از این حرف ها
خلاصه ٬ بالاخره هپلی دعوت شد به داستانک و شروع کرد به نوشتن همون چرت و پرت ها ٬ بگذریم از اینکه هیشکی هم از نوشته هاش خوشش نمیومد و الکی واسه اینکه دلش خوش باشه میومدن و میخوندن
بعد از ۵۰ سال که هپلی میومد و میرفت چند تا دوست پیدا کرد
این دوست ها بالاخره از بی معرفتی شاه و سلطان که الطاف بی شاعبه خودشون رو از داستانک دریغ کرده بودن جونشون به لب رسیده بود و طاقت شنیدن وعده وعید بیشتری نداشتن خودشون قرار گذاشتن که یه ملاقات مردمی تشکیل بدن واسه اینکه حداقل از ریخت و قیافه همدیگه خبردار بشن و بتونن توی نظراتشون تجدید نظر کنن
بذار از همون لیستی که علی بهش علاقه داره شروع کنم و ببینیم کی میاد و کی نمیاد ، نظر بدیم
--
مرتضی توکلی ملقب به پادشاه هم که اصلا آفتابی نمیشه که نکنه ما چترمون رو باز کنیم دفتر بلاگ اسکای بنظر من اگه قرار جای دیگه ای باشه غیر بلاگ اسکای ، میاد
--
علی اشرفی هم که به دلش صابون زده بره شیراز ۱ هفته بخوره و بخوابه ٬ اگه بهش بگیم قرار افتاده تهران میترسم دچار پوچی عرفانی بشه ، ولی غیر از شیراز جای دیگه نمیاد
--
هپلی هم که از اسمش معلومه ٬ هیشکی دعوتش نمیکنه ولی میاد
--
آقا اشکان نیری هم که فکر نکنم اینجا سر بزنه و ما رو فراموش کرده
--
نرگس نگو بلا بگو ٬ ۶ ماهه بقول خودش داره میگه تروخدا من میخوام بچه ها رو ببینم ولی کسی بهش گوش نمیده ! هرجا قرار بذارین اولین نفر نرگس میره(شرط میبندم)
--
سعید آقایی هم حاضره بیاد تهران اونم واسه اینکه فقط و فقط یک وعده غذا (توجه شود به فقط ۱ وعده) قراره خونه علی اینا مهمون باشه. شرط میبندم علی هم میشینه جلوش و چشم میدوزه به چشمش تا غذا از گلوش پائین نره ولی بنده خدا با این پشت کاری که داره حتما میاد
--
سحر خانم هم که اصلا ما رو حساب نمیکنن ولی چون تازه بنایی خونشون تموم شده از خداشه که با همکاری شوهر ارجمندشان همه بچه ها رو دعوت کنه خونشون واسه افطاری ٬ تقریبا برای ۲۰ سال دیگه هم قراره خاطرات اون افطاری رو تو وبلاگ بنویسه ، اومدن و نیومدن ایشون رو از شوهر گرامشان بپرسید
--
ساما هم که گهگداری میاد و یه سری میزنه و من تا جایی که یادم میاد فقط در امر نویسندگی شرکت میکنند و در نظرات زیاد ردپایی ازشون نیست ( البته تا جایی که این مغز آلزایمری من یاری میکنه) فکر کنم نمیاد
--
زهره هم که کم مینویسه ولی فکر کنم واسه قرار بیاد البته اگه تو این مدت سر بزنه و ببینه اوضاع و احوال چگونه است .
--
سپیده احمدی که از همین الان داره ساز مخالف رو میزنه و برای اینکه کاز از محکم کاری عیب نکنه در نظرات به صراحت اعلام عدم حضور کرده که باید گزارش رو بعدا به سمع و نظر برسانیم
--
صهیب عبیدی ابتهاج هم چون ایران نیست فکر نکنم بیاد که البته حضورشون جالب می بود
--
یه پارسا موند که اونم از خودش بپرسین که میاد یا نه
--
بنظر من خود دوستان اعلام آمادگی کنن که یه چیزایی معلوم بشه
راستی ، لطفا روی این پست ، آپ نکنین تا حداقل یک هفته که دوستان نویسنده ای که کم سر میزنن بتونن اول از همه اینو بخونن
درانتها چون نویسنده این مطلب در سلامت کامل عقلی بسر نمیبرد از جامعه نویسندگان خبره ، ورزشکاران ، عاشقان ، دلباختگان ، دل سوختگان ، دماغ سوختگان و ... بخاطر مطلب نوشته شده عذر خواهی کتبی کرد و توبیخ کتبی و درج در پرونده و رسیدگی در دادگاه لاحه را در پیش رو دارد
وقتی پنیر پیتزا را لابه لای مواد می ریخت خوب می دانست پنیر باید فاصله بین لقمه تا دهان مشتری را استقامت کند. وقتی اندک حقوق ماهیانه اش را می گرفت خوب می دانست تکدانه هزاری ها باید فاصله اول تا آخر ماه را استقامت کند. وقتی کودک معلول او دنیا آمد، خوب می دانست، کودکش باید فاصله بین مرگ تا زندگی را استقامت کند.او وقتی طناب دار را به گردنش می آویخت خوب می دانست طناب باید فاصله بین سقف تا گردنش را لحظاتی استقامت کند.
جمعیت به هم فشرده شد و چند کفش هم لگد مال و خاکی ،
تا یک نفر دیگر هم بتواند سوار شود .
اتوبوس به زحمت از جا کنده شد ...
تنها چیزی که به جا ماند ،نگاه خیره ی یکی از مسافر ها بود ،به در ب اتومبیلی که برای یک شخص مهم تر ،باز شد .