گزیده ای از داستانک های این وبلاگ در قالب یک کتاب با عنوان داستانکها منتشر شده و در غرفه بلاگاسکای عرضه میشود. از دوستان داستانکنویس و همچنین دوستان داستانکننویس دعوت میکنیم از این غرفه دیدن کنند و کتاب خودشان را به رسم یادبود دریافت کنند.
زمان شنبه ۲ آذر ۱۳۸۷ تا سهشنبه ۵ آذر ۱۳۸۷ از ساعت ۱۰صبح تا ۵ عصر
مکان نمایشگاه بین المللی تهران سالن ۳۵ غرفه ۶ (۶/۳۷)
۱
صندلی کنار دختر جوان خالی بود و او آمد درست همان جا نشست. هیچ وقت چنین موقعیتی برایش پیش نیامده بود؛ ضربان قلبش تند شده بود و احساس می کرد بدنش خیس عرق شده. مظلومانه نگاهش را پایین انداخته بود و جرأت نداشت به دختر جوان نگاه کند. لحظات به سختی می گذشت و او هر لحظه اضطرابش بیش تر می شد. می خواست با دختر جوان سر صحبت را باز کند اما ترجیح داد ساکت باشد. در بلاتکلیفی عجیبی به سر می برد؛ نه می توانست با دختر جوان حرف بزند و نه حتی به او نگاه کند. با خود گفت: عجب مصیبتیه این مراسم عقد!
والله از شما داستانکخوانان و داستانکنویسان عزیز چه پنهان، مدتی است که داستانکمان نیامده. میخواهیم از این فراغت استفاده کنیم و کمی دربارهی داستانک صحبت کنیم. ضمن اینکه از اول هم یکی از هدفهای وبلاگ داستانک، همین بود.
«نرگس» به بهانهای که تقریبا همه میدانیم نوشته بود:
توی سینما، وقتی یه کارگردان بزرگ مثل اسکورسیزی سالها جایزه اسکار نمیگیره، واکنش خیلی باکلاسی . . .
داشتم تو خیابون تنهایی راه میرفتم
هوا یهو مه آلود شد و ترسیدم دیگه قدم بردارم
واسه همین نشستم رو زمین تا مه بر طرف بشه
وقتی مه از بین رفت دیدم بغل دستم یه خانم نشسته
پرسیدم : شما ؟!!
گفت : من همسرتم دیگه ٬ یادت رفت ؟
روی نیمکتی در پارک نشسته بودم و به درخت و ریزش برگ های پاییزی اش، خش خش خورد شدنشان در زیر پای پیاده ها وتمام کلیشه های پاپیزی خیره بودم. از جلوی کلیشه هایم رد شد و کنارم نشست. به من خیره شد در حالی که هنوز من روبرویم را می نگریستم. ناگهان دستانم را گرفت و در میان دستانش قرار داد. برگشتم و نگاهش کردم، حال او بود که به روبرویش خیره بود...
ترسیده بود .صدای سرفه ی خشک پسرش می
آمد.همه ی چراغ ها خاموش بود.خواب دیده بود حیاط خانه شان پر است لیوان
های رویی یخ و مردمی که می آیند و می روند و برف می بارید و همه جا سپید
بود.گازشان قطع بود ولی عرق کرده بود.نفس نفس می زد و باز صدای سرفه ی خشک
پسر دو ساله اش را می شنید.نگاه کرد به پسرکش .اشک آمد توی چشمانش.
*
می خواست چیزی نذر کند برای پسرش.ولی تردید داشت.به زنش گفت.زن تردیدی نداشت.قانعش کرد.دو هزار تومان نذر کرد برای پسرکش.
*
برف
می آمد.گازشان قطع بود.مرد خوشحال بود.نذرش را ادا کرده بود. صدای سرفه
خشک پسرش نمی آمد.چراغ ها خاموش بود. خوابیدند با شکم گرسنه.
-----------------
پ.ن:خانه داستانک فرندفید
ناجی
کبوتری که بالش زخمی شده ، بر بالای تیرک تلگراف
می نشیند . این خبربه سرعت به تمام نقاط دنیا مخابره
می شود . چند شاهین برای نجات اوداوطلب می شوند !
تولد یک سالگی داستانک دات بلاگ اسکای مبارک!
نویسنده ی بزرگ ،
در نوشته اش ا ز مردم خواست تا به استعداد ها و توانمندی های افراد توجه کنند و
با رعایت ضوابط ،یکدیگر را یاری دهند و برای رسیدن به هدف هایشان ، یکدیگر را لگد مال نکنند
تا هر کس بر حسب توانایی هایش به شهرت و محبوبیت و موفقیت برسد ...
مغرورانه نوشته اش را یکبار دیگر خواند ،یک نوشته ی عالی و تاثیر گذار ...
تلفن را برداشت و چندین تماس ...
دوست های خوب چندین ساله ، کارهای چاپ خارج از نوبت مطالبش را در پرتیراژ ترین روزنامه ی شهر ، برعهده گرفتند !!!
پیپ را به گوشه ی دو لبش گذاشت و با مهارتی خاص پی درپی پک می زد. کودک در کنارش چمباتمه زد، زانو های کوچکش را با دو دست درآغوش کشید و خود را به پدر چسباند.این کار برایش لذت بخش بود. نمی دانست بوی توتون او را مست می کند یا گرمای پدر. مرد که تازه متوجه حضور او شده بود با نگاهش او را دور کرد، ولی کودک همچنان دود های پخش در هوا را می بلعید و خودش را بیشتر به مرد می چسباند.
سال هاست که دیگر مرد پیپ نمی کشد...
جوان پیپ به دستی را می بینم که خودش را به گوری در گورستان چسبانیده است.آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست. چشماشو بست، حمدو سوره ای خوند و گفت:
خدایا غلط کردم!
کنار خیابان ایستاد . پیاده شد . دست کرد توی جیب . سلام کرد . سیگارفروش سرش را بلند کرد . مشتری قدیمی اش بود . تخته های توی حلب شعله کشیدند .
- احوال داش رضای عزیز . تو این سرما آتیش می چسبه .
- به مرحمت شما . اما امان از روزگار .
همیشه این جمله را به این مشتری اش می گفت .
- داش رضا مثل همیشه یک ونستون عقابی .
تنها مشتری وفادارش بود . سیگار را گرفت .پول را داد .لبخند زد .خداحافظی کرد . سوار ماشین شد .بوق زد و رفت . و باز هم چیزی را که سیگار فروش انتظار داشت نگفت.سیگارفروش آهی کشید و گفت :
-خدافظ.
*
هیچ وقت مرد به سیگارفروش نگفت :
-یادته دم مغازت نوشته بودی هیچ نوع سیگاری نداریم .
.......
پ.ن:اتاق داستانک فرندفید (فید وبلاگ های داستانک)
از شطرنج بازی کردن لذت میبرد. با خودش بازی میکرد. و همیشه هم میباخت. بعد از تمام شدن بازی عصبانی میشد، به خودش قول میداد که دیگر بازی نکند. ولی لحظاتی بعد، دوباره شروع میکرد...
دیروز وقتی دیدمش با خوشحالی تمام داشت برای دوستانش تعریف میکرد که چگونه توانسته بعد از این همه سال خودش را ببرد. میگفت: فریبش دادم. با آنکه مهره های سیاه از آن من بود، اول شروع کردم. هر بار که مهره ای از بازی خارج میشد، خودم دوباره آن را وارد بازی میکردم و خلاصه توانستم ببرمش.
امروز، وقتی برای تشخیص هویت به پزشکی قانونی رفتم، پزشکان علت مرگش را خفگی ناشی از گیر کردن مهره سرباز سفید در گلویش میدانستند.
یه بار دیگه نقشه رو مرور کرد
منتظر فرصت مناسب بود
دیگه موقع عملی کردنش بود !
حرکت کرد و آروم آروم از بین چند تا مانع رد شد
کسی نبود ٬ بالاخره رسید
تا دستشو دراز کرد...
-- اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن بچه
عملیات لو رفته بود
---------------------------------------