دو روز بعد از اینکه جسد خانم پندلتون در یکی از اتاقهای گراند هتل پیدا شد،دکتر واتسون از شرلوکهلمز پرسید:«هنوز نتونستی بفهمی که قاتل کیه؟» هلمز جواب داد: «تقریبا مطمئنم که قتل کار اون کارآگاه قدکوتاه بلژیکیه. بین مسافرهای هتل، هرکول پوارو تنها کسی که میتونسته چنین نقشه دقیقی طراحی کنه»
همان موقع هستینگز سوال مشابهی را از پوارو پرسیده بود و پوارو داشت توضیح میداد:«برای اینکه راز یک قتل هرگز فاش نشه، بهترین راه اینه که قاتل خودش مامور کشف جرم باشه. دقت کردی آقای هلمز با چه عجلهای خودش رو داوطلب پیگیری این پرونده کرد؟ متوجه نگاههای تردیدآمیزش به ما شدی؟ اون نگران که ما به رازش پی ببریم»
در لابی هتل مهمانها سرگرم شرطبندی روی این موضوع بودند که معمای قتل توسط چه کسی حل میشود. شرلوک هلمز یا هرکول پوارو؟ و اینقدر سرگرم این بحث بودند که متوجه نشدند نظافتچی هتل با ساکی که در دستش بود به سرعت هتل را ترک کرد.
توضیح راجع به این داستانک:
این داستانک حدود ۱۶۰ کلمه شده. فکر می کنم احتیاج به کوتاه تر شدن داره. نظر شما چیه؟
دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت :
این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که برنده بشم
ولی بازهم ...
همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم قمار کرده بود .
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .
دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .
توی راهپله و دور از چشمهای مادرم که در آرزوی اولین نوه دودو میزد، بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم: «بی سر خر! منم مشکل دارم!» نفساش را بیرون داد، دستهاش را دور گردنم انداخت و گفت: «مرسی! مرسی که توی این مشکل هم منو تنها نذاشتی!»
هر روز صبح جلوی آینه میایستاد و از پشتِ کفِ خمیر دندان و موییهای مسواک بیست بار تکرار میکرد: «من رئیس اداره میشوم!» وقتی سر ماه از سر پستش تکان هم نخورد به کتاب مراجعه کرد و با دستهای لرزان کتاب را ورق زد و ورق زد تا ناگهان به این جملات جادویی رسید که فراموششان کرده بود: «درونتان را از نفرت خالی کنید و به تمام مردم دنیا عشق بورزید.» جلوی آینه رفت تا ذکر جدیدش را تمرین کند. کاغذ قبلی را برداشت و کاغذ جدید را گوشهی آینهی دستشویی فرو کرد. یکبار از نظر گذراند: «من همهی مردم دنیا را دوست دارم و برای رسیدن آنها به آرزوهایشان دعا میکنم.» چند دقیقه ساکت ایستاد و نگاه کرد. کاغذ را برداشت، پاره کرد و توی سطل آشغال کنار پایش ریخت.
از در که وارد شد پاهاش رو روی پادری ضدباکتری کشید و با اخمهای درهم به سمت اتاقش حرکت کرد. اتاق شماره نود و شش هزار و چهارصد و هفده.
با خودش فکر کرد: من خیلی معمولی ام؛ یه کار گر ساده!
اون روز حقیقت تلخی رو فهمیده بود؛ یه زنبور کارگر نمی تونه ملکه بشه!
یه تو سری دیگه ......
(صدای خنده تماشاچی ها)
چندتا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی !!
(و باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها)
کسی صدای آخ گفتن دلقک رو زیر اون ماسک مسخره نمی شنید .
مردم از ته دل می خندیدند
دلقک از ته دل اشک می ریخت .
-----------------------------------------------
چشمهای سیندرلا پر از اشک بود و بیصدا گریه میکرد. پسر پادشاه همینطور که با عصبانیت دور تا دور اتاق را طی میکرد با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت:
«همیشه تقصیر رو گردن من میانداختی. الان هم اگه گواهی دکتر نبود قبول نمیکردی که ایراد از توست. خوب نگاهش کن»
و برگه ای را که از عصبانیت مجاله کرده بود پرت کرد روی صورت سیندرلا.
«هزار بار گفتم دست به موشها نزن. مریضی میگیری. ولی گوشت بدهکار نبود. شاید هم از عوارض اون چوب جادوییه. همونی که همیشه پزش رو به خواهرات میدادی»
با عصبانیت نشست روی صندلی و با لحنی تحکم آمیز ادامه داد:«به هر حال پادشاه به یه پسر برای جانشینی احتیاج داره. فرقی هم نمیکنه که مادرش تو باشی یا آناستازیا یا گرزیلا*»
پی نوشت
* آناستازیا و گرزیلا خواهرهای بدجنس سیندرلا هستند
با سلام خدمت همگی،
این یادداشت رو بعد از یک مرخصی استعلاجی که به خودم دادم با ذهنی آرام و به دور از توهم توطئه مینویسم. اول از همه و قبل از هر توضیحی از نرگس خانم صمیمانه معذرت میخوام و امیدوارم منو بابت تندی و زبان مسخرهآلودم ببخشند. هیچ توجیهی برای اون حرفا ندارم بهجز اینکه کنترلم از دست رفته بود! بهقول آقای توکلی باید پوستکلفتتر از این حرفا باشم. البته همهی کسانی که از نزدیک منو میشناسن میدونن که آدم حساس و زودرنجی هستم. البته هیچوقت دلم نمیخواد اینطور جلوی دیگران این موضوع رو عنوان کنم چون تجربه بهم ثابت کرده اگر کسی یه بار با این اخلاق من روبرو بشه دیگه بساط شوخی و خنده رو جلوی من کنار میذاره و... .
چندمین زایمان دخترم بود، این یکی هم مثل بقیه مردنی و نارس بود، قدش اندازه یه کف دست ...
عمهخانم من رو کشید کنار و گفت: «من به تو میگم، تو هم به مادرش بگو، بچههای اینقدری معمولا زنده نمیمونن، اگر بمونن یه عمر بدبختی و مریضی و عقبموندگی دنبالشه . . .، خلاصه اینکه بگو به این یه تیکه گوشت، به جای بچهاش دل نبنده . . .»
الآن سیساله، یهسال درمیون، برای نوهام جشن تولد میگیریم. یه سال درمیون برای عمهخانم سالمرگ.
اول: داستانک چیست؟
داستانک گونه ادبی جدیدی است که عمر آن در ادبیات مغربزمین کمتر از ۵۰ سال است و در ادبیات ما از آن هم کمتر. البته در آثار گذشتگان (سعدی، عبید زاکانی و ...) نمونه هایی وجود دارد که میتواند به عنوان داستانک در نظر گرفته شود. اما هیچگاه این نوشته ها در ادبیات کلاسیک ما (و همچنین سایر جاها) به عنوان یک گونه ادبی مستقل و به عنوان داستانک شناخته نشدهاند.
داستانک شکل جدیدی است که هنوز تعریف دقیقی از آن صورت نگرفته و مرز آن با سایر گونه های نزدیک به آن مانند داستان کوتاه کوتاه، داستان برقآسا، داستان مینیمالیستی و همچنین زیرگونههای آن مانند داستانک ۵۵ کلمهای، داستانک ۹۹ کلمهای به طور کامل مشخص نشده.۱
بیبی میگفت: بچه لیاقت میخواد، خدا به همه بچه نمیده.
مدام فکر میکنم چه بیلیاقتیای کردم؟
من که یک تومن باباهه رو کردم دو تومن . . . من که به جای نزول دادن، پولمو ریختم تو این خاک و خل و خونهسازی کردم تا مردم یه سقف داشتهباشن . . . من که پشت همه در اومدم حالا اینطور بیپشت بشم؟
مردم ته جیبشون شپش چهارقاپ میندازه، ده تا ده تا پسر دارن و با خودشون میبرند عملگی
اونوقت چهار تا دوماد باید بشن میراثخور من!
روبروی هم نشسته بودند و زل زده بودند به چشم های هم.
منتقد گفت: نوشته شما اصلا داستانک نیست. تازه شم، یک لایه س. خیلی ام سطحیه. از نظر ادبی اصلا تو هیچ کدوم از این قالبای نمی دونم، پست مدرنیسم و کوبیسم و فمینیسم و اگزیستانسیالیسم و دیگه بگم...، فوویسم و کپیسم و اینا نمی گنجه. ( این آخری رو نداریم؟؟!) اصلا چی می گی جوجه؟!
نویسنده جواب داد: خیلی ام داستانکه! تازه، یک لایه ام نیست؛ هزار لاست. بعدشم، پز این ...ایسماتو نده. اصلا خودت جوجه ای!
از یه متخصص نازایی وقت گرفته بودیم. گفته بودن دکتر فوق العاده ایه.
هنوز روی صندلی ننشسته بودیم که گفت: ایراد از کدومتونه؟
خیلی تو ذوقم خورد. فکر کردم این ادبیات یه دکتره یا خاله زنک های فامیل؟
گفتم: من!
یه نگاهی به آزمایشهای جورواجور چند ساله انداخت و ادامه داد: باید یه کورتاژ تشخیصی، بشی.
همسرم گفت: هر جور تو بخوای. اصلا مجبور نیستی.
گفتم: دکتر احمق!
هشت ماه بعد دخترم رو به دنیا آوردم. کورتاژ تشخیصی می تونست اونو از ما بگیره.
سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
لمس کرد فکر نکند .
نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید
درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .
سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد
سعی کرد که دوباره بخوابد
ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند
دیگر دستی نداشت که ....
--------------------------------------------------------
دیدهبودم که بالش میگذاشت تو لباسش و جلو آینه میایستاد و جای خالی بچه رو نگاه میکرد. کمدش پر از لباس بچه بود، لباسهایی که بارها شسته بود و خشک کرده بود و اتو کرده بود و باز شسته بود.
دکتر در حالی که با حلقهش بازی میکرد گفت: وقتی هر دو نفر مشکل دارند . . . یعنی تو ازدواج دیگهای شانس بچهدارشدن هر کدومتون بیشتر بود که اون هم باز قطعی نیست . . .
چطور میتونستم بگم دوستش دارم و بمونم و حسرت بچهدار شدن رو به دلش بگذارم.
حالا که هر کدوم راه خودمون رو رفتیم باز هم چیزی تغییر نکرده، هنوز هم دوستش دارم و او باز هم جلوی آینه میایسته و من با بچههایی که دارم شدم مردی که به خاطر بچه، زنش رو طلاق داده.