چهار روز از توفان میگذشت، رعد همچنان میغرید، سطح زمین را دریایی فراگرفته بود و باران بهشدت میبارید.
نوع سکان کشتی را به دست گرفته و چشم به دوردست دوخته بود.
از بتپرستِ مردد پرسید: آیا هنوز هم در ایمان به من شک داری؟
مرد در حالی که با یک دست بت کوچکش را به سینه میفشرد و با دست دیگر دیوارهی عرشه را گرفته بود گفت: تو را خدایت حفظ کرده و من را هم خدایم.
نوح خشمگین فریاد زد: افسانهی من جای آدمهای لیبرال و نسبیتگرا نیـســــــــت!
با اشارهی نوح، موجی برخاست و مرد را از کنار عرشه به آبهای خروشان پرتاب کرد.
مامان ٬ می خوام برم ببینم آخر رودخونه کجاست ؟ میدونی ٬ مدت هاست توی این فکرم که آخرش کجاست و هنوزم سر در نیاوردم . فکر کنم آخرشم خودم باید برم آخرشو پیدا کنم و ببینم چه خبره
مادرش خندید و گفت
من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم ٬ رودخونه که اول و آخر نداره ؛ همینیه که هست ٬ همیشه جاری و به هیچ جا هم نمی رسه
---------------------------------------------------------------
((توضیح: از آنجا که بعضی از دوستان با طرح موضوع مشترک موافقت کردند،
جسارتا اولین موضوع را من پیشنهاد میدهم. ببینیم دوستان دیگر اصلا در این زمینه مشارکت میکنند یا خیر.))
موضوع پیشنهادی: زوجی که صاحب فرزند نمیشوند.
صبح روز شنبه با ماشین تمام اتوماتیکش از پارکینگ خارج شد و به سمت محل کارش حرکت کرد. هنوز راه زیادی رو طی نکرده بود که حس کرد ماشین، راه دیگه ای رو انتخاب کرده. با حالتی دستپاچه سعی کرد ماشین رو از حالت اتوماتیک خارج کنه. اما موفق نشد. ماشین، خارج از کنترل، از بزرگراه ها عبور می کرد و کم کم به پرتگاه های خارج از شهر نزدیک می شد.
ـ ببین عقدهایها دارن جنازهی پیرمرد بدبختو هم به اسم خودشون سند میزنن... ببین!
ـ زشته... ولشون کن... الان زشته... باشه بعد از مراسم!
ـ بعد از مراسم چی؟
ـ الان شگون نداره بگم... زشته... به اسم بابامه مراسم... واسه اون زشت میشه... باشه بعد از مراسم... بیا بریم تو سایه وایستیم... مخام داره میترکه!
پسرم! قربون قدت بشم؛ بیا این پرده رو وصل کن...
پسر گلم! دستت می رسه، این چمدون رو بذار بالای کمد...
پسرم رشیده؛ الان میاد بالای کابینت رو برای مامانش تمیز می کنه...
واااا بازم که ولو شدی جلوی تلویزیون! لنگای دراز تو از وسط اطاق جمع کن!
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد .
خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه .
--------------------------------------------------------------------------------------
بعد از هفتهها از مأموریت برگشت. در آپارتمان را که باز کرد، چراغ راهرو اتوماتیک روشن شد. دستنوشتهی همسرش را روی ْآینه دید:
«مایکرو تازه تعمیر شده، ماشین ظرفشویی هم خریدهام. هماهنگ کردهام مستخدم هفتهای یکبار برای شستن ظرفها و لباسها بیاید. (خودش کلید آپاتمان را دارد).
«با شرکت خدماتی قرارداد بستهام هر شش ماه لولهکشی و پنجرههای بیرونی را چک کنند.
«درخواست طلاق را برایت ایمیل کردهام، جاهای خالیاش را پر کن و برای وکیلم فوروارد کن. همهچیز مرتب و منظم است.
«راستی! اتوماسیون در مورد بچهها جواب نمیدهد، گذاشتمشان مدرسه شبانهروزی.
موفقباشی ـ همسرت»
از دور می دیدمشان. جفت، جفت سوار کشتی می شدند. و من؛ از مغرب، گردن کشان و به خود پیچان هر لحظه به مشرق نزدیکتر می شدم.
پیرمرد، روی عرشه ایستاده بود؛ روبرو و چشم در چشم من. آنقدر نزدیک شده بودم که حلقه های اشک را در چشمهایش می دیدم. خواهشی غریب از نگاهش زبانه می کشید و طنینش در هزارتو هایم تا بی نهایت تکرار می شد: (( فقط یک روز دیگر مهلت بده!... ))
بی اختیار، راهم را به سمت جنوب کج کردم.
یک شب پس از اولین خودکشی نافرجامم درحالیکه هنوز روحم از دیازپام سبکتر از حد معمول بود به پیشنهاد دکتر معالجم به تجریش رفتیم و در هوای یازده درجه زیر صفر به ماشینهایمان تکیه دادیم و با چنگالهای یکبار مصرف لبوی داغ خوردیم. آقای دکتر از خاطرات جوانیاش تعریف میکرد و میخندیدیم.
گفتم: چرا پکری؟ گفت: ای بابا! قدر ما رو که نمیدونن. بعد از ۱۵ سال خدمت ما رو فرستادن تو این زیرزمین.
گفتم: خب چه عیبی داره، تازه الآن که تابستونه اینجا خنکتره. گفت: این مهم نیست. یه جوجهمهندس لیسانسه رو کردهاند رئیس ماها.
گفتم: خب چه عیبی داره، خودت میگی «مهندس». بالاخره کار شما هم که فنییه . . .
پرید وسط حرفم و گفت: بابا اینا مهم نیست، مهم اینه که رئیس جدید زنه! زن!
سیر که شدم گفتم: باز هم که کتلتهات مغزپخت نشده بود.
مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . .
بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه همخواب میخوای.
مامان بهش چشم غره رفت.
چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا برام خبر میآورد.
یه ماشین از دور چراغ داد و نزدیک که شد بوق زد و جلوی پام ترمز کرد. مسافرکش نبود من هم مسیر نگفتم، در جلو را باز کردم و سوار شدم.
.
.
.
دلم میخواد برگردم خونه. سرما هم نتونسته گرسنگی رو از یادم ببره. خیابون خلوت است، یه مشتری هم نداشتم. سگ تو این هوا بیرون نمیاد.
یاد حرف اون روز مامان میافتم، راستی چی میخواست بگه؟
از هر موجودی که فکرشو بکنی 2 تا پیدا می شد
از هر حشره یی
از هر خزنده یی
درنده یی
پرنده یی
حتی انسان
ولی بیشتر از دو تا ، خیلی بیشتر
خیلی ها منتظر بودن تا عزیزاشون بیان و سوار بشن
ولی انتظارشون بیهوده بود
مثل ناخدای کشتی
--------------------------------------------------------------------------------------
تقدیم به نرگس
یک روز آدم فضایی های مونث دور هم جمع شدند تا تکلیفشون رو با آدم فضایی های مذکر روشن کنند. بعد از کلی بحث و رایزنی یک راه حل مشترک پیدا کردند. اون هم این که در مورد حقوقشون یک نامه سرگشاده بنویسند برای یک مرجع ذی صلاح!
اما اون ها برای ارسال نامه یک مشکل کوچولو داشتند؛ نه این که فکر کنید مرجع ذی صلاحی برای بررسی نامه، وجود نداشت. نه!!! مشکل اصلی این بود که طبق قوانین مدنی، آدم فضایی های مونث اصلا اجازه خریدن تمبر رو نداشتند.