و با صدای تیر همه بیرون ریختند . صدا از طرف اسلحه خانه بود و از تفنگ نگهبان آن که حالا دیگر چیزی از صورتش باقی نیست ، آنقدر که اولین سربازی که دوید تا بگوید آمبولانس حرفش تمام نشده زرتی توی صورت پاس بخش بالا اورد. دیگر توی خاموشی و قرق پادگان همه از همه جا آمدند تا ببینند چطور نگهبان اسلحه خانه خودش را به آن روز انداخته . و حالا که چراغ های جیپ افسر سر می پیچد ،ازجلوی آسایشگاه دور میزند و می رود بسمت اسلحه خانه ، سرخی سیگار ها لحظه ای غلاف می شوند .
و آن اولین سرباز که هی چس دود می کند تا نکند یک هو بزند زیر گریه برای چیزی که دیگر نیست .
کارت خوبه
نظرت در رابطه با این قصه چیه؟
http://hayran.blogsky.com/1388/04/24/post-7/
خوش باشی
سلام
درود بر نویسندگان این وبلاگ