بعده صبحونه کلاه شاپو رو
گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا
به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین
به دیوار تکیه داد و کفتری
نسشت تا رفیقاش بیان
انقدر نشستن تا شب
شد
رفت سمت خونه
تو راه فکر می کرد فردا هم
راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه ---------------------------------------------------- http://happali.blogsky.com |