تنها

تنها بود.با عمه و عموی پیرش زندگی میکرد. سرحال بود ؛بعد از چند وقتی توی خودش؛ با کسی حرف نمی زد.کسی نمیدانست چرا.هیچ کس هم نمی پرسید چرا.

 چند سالی میشد که غیبش هم زده بود.همسایه ها میگفتند رفته شهرشون،بعضی هم میگفتند رفته خارج،خودم فکر میکردم مرده.

تا اینکه امروز دوباره دیدمش،همسایه ها میگفتند چند هفته ای میشه که اومده.

باز هم تنها بود.

کسی هم نپرسید کجا رفته بود...