آشتی

بالاخره بعد از مدتها ترس و دودلی، همین دیروز رفتم سراغش. اگر نمی رفتم، حرف ته گلوم دیوانه ام می کرد. شاید هم کرده بود. شوخی نیست؛ حرف یک عمر است. تمام جسارتم را یکجا جمع کردم و راست تو چشمهاش زل زدم و: «تف! بعد چهل سال خوندن و نوشتن، هیچ پخی نشدی! بدت نیاد ها، ولی هنوزم که هنوزه ول معطلی. من ِ خرم آواره ی خودت کردی!» اولین بار بود اینقدر رک باش حرف می زدم. انتظارش را نداشت. دلش شکست؛ از حالت چشمها و بغض گیر کرده ی تو گلوش پیدا بود. انگار می خواست بگوید: «بعد این همه سال، حالام که سری به ما زدی، اومدی تخم کینه بکاری؟» ولی هیچی نگفت؛ حرف حق جواب نداشت. راستش خودم دلم سوخت. ولی سبک شدم. سبک. قبل از اینکه بلند شوم بروم، دستمالم را بیرون آوردم و به جای اینکه قطره اشک لغزان روی گونه اش را پاک کنم، کشیدمش روی صورت تفی آینه، که مدتها باش بیگانه بودم.