خواب و خستگی

در اداره از خستگی داشت خوابم می برد که مدیر من را از دور دید و نتوانستم بخوابم. وقتی به خانه رسیدم خستگیم بیشتر شده بود و دلخوش خواب بودم که فهمیدم پایه ی تختم در رفته است . کمی طول کشید تا درستش کنم و خسته تر شدم. می خواستم بخوابم که تلفن زنگ زد و خبر اخراجم را شنیدم، از دنیا خسته شدم، مدتی این خبر در ذهنم تاب خورد و نگذاشت بخوابم. پس از مدتی خواستم بخوابم که فهمیدم فن کوئلی که  نیمساعت پیش خودم روشنش کرده بودم باد سرد بیرون می دهد، خاموشش کردم ، دیگر باید می خوابیدم اما اتاق هنوز سرد بود. از زیر زمین چند پتو بالا آوردم و دستم را روی کمرم که درد گرفته بود گذاشتم و پتوها را  روی بدن خوردم انداختم ، خواستم بخوابم که از خستگی مفرط خوابم نبرد.