آدم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور می آمد ... سلانه سلانه
دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت .
« میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد »
آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت
«بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم » و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت .
دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و
آدم تمام دنیا را به حوّا هدیه کرد.