- داشتی به چی فکر میکردی؟ زن آه کشید: داشتم به زمین فکر میکردم. - ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم. یادت که نرفته؟ زن به آسمان نگاه کرد: در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود. - اشتباه نکن. من و تو هیچی از خودمون نداشتیم. زن دست در نهر عسل کرد. به نقطه ایی خیره شد: چرا داشتیم. - چی داشتیم؟ زن کمی از عسل را چشید و گفت: آزادی. کلاغی از روی شاخه ی درختی پرید. ماری از کنار پای مرد رد شد. همهمهی حیوانات فضای بهشت را پر کرده بود. شیطان، پشت درختی ایستاده بود و با خوش حالی دست به هم میمالید. فرشته ها، نگران و مضطرب، به خداوند خیره شده بودند. خدا، متفکرانه به زمین نگاه کرد و سر تکان داد.
داستانکهای مرتبط: تکرار (۱) تکرار (۲) |