صدا

تند و تند سوپ را با قاشق می‌چپاند توی دهانش و هورت می‌کشید، آخرش هم آروغ بلندی زد. دلخور گفتم: « دیگه صبرم تمام شد.» دستش را گرفتم و از خانه انداختمش بیرون.

سر و صدای شبانهٔ کامیونهایی که مواد ساختمانی را کنار آپارتمان در دست ساز مجاورمان پیاده می‌کردند خواب راحت را تا دم دمای طلوع آفتاب از من گرفت.

صبح با یک دسته گل رز سفید رفتم خانهٔ مادرش.