زن به پرنده نگاه کرد که به جوجههایش غذا میداد. آهی کشید: چی میشد اگه یه بچه داشتیم. مرد گفت: اگه بخوای از میوهی ممنوعه میخورم. زن دست در نهر عسل فرو برد. همراه با جریان آن را تکان داد و گفت: نه.نه،همان یک بار کافی بود. داستانکهای مرتبط: تکرار (۲) تکرار (۳) |