درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچهها را
تصحیح میکرد. یکی از بچهها بلند شد و پرسید: «خانم بچهها از کجا
میان؟» معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچهها... بچهها...... کی
میدونه؟» سارا نگاهی پر افاده به مینا انداخت
و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم مامانا و درش را باز
میکنن و نی نی کوچولوها را در میارن.» معلم رو به مینا که
دستش بالا بود کرد و گفت:« تو بگو ببینم!» مینا با تحقیر نظری
به سارا انداخت و گفت: « خانم اجازه، وقتی باباها و مامانا تنها
میشن، گریه میکنن، بعد یه فرشته میاد، یه نینی کوچولو میاره براشون، تا دیگه
گریه نکنن.» زنگ خورد. معلم در راه فکر میکرد که بچهها از کجا میان. |