روز مصیبت باری را گذرانده بود. نه به معجزه باور داشت و نه به هیچ نیروی ماوراء الطبیعی. امّا گاهی ــــ خودش هم نمی دانست چرا ــــ خدایی ناشناخته را قسم می داد به اینکه اگر واقعاً وجود دارد، به او ثابت کند که هست. پیچید توی فرعی ای که می خورد به کوچه شان. لحظه ای پشت فرمان چشمهایش را بست و با استیصال همان درخواست را زیر لب زمزمه کرد. چند لحظه بعد سراسیمه چشمها را باز کرد و تا به خودش بیاید، چند متر خط ترمز انداخته بود. نعره ی راننده ای که از روبرو رد شده بود هنوز هم توی گوشش است: «گوساله، کجایی؟!» |