داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

کیش و مات

 

سرباز سفید نیزه اش را زیر گلوی شاه گذاشت: کیش!  

شاه سیاه سراسیمه به عقب برگشت. هیچ مهره سیاهی در صفحه باقی نمانده بود تا کمکش کند. نگاهی به جسد وزیر سیاه کرد و با نفرت فریاد زد: لعنت به تو و نقشه‌های احمقانه‌ات!  

چشمانش سیاهی رفت. آخرین چیزی که شنید صدای سرباز سفید بود: مات!   

 

 

 

آخرین بار

وقتی خودش را یافت بین زمین و هوا در حال سقوط بود... نمی دانست خودش خودش را انداخته است یا کسی دیگر... چند متری تا مرگ فاصله نداشت... حال دیگر یارش هم کنارش نبود... به اطراف نگریست در دور دست دو جوان را در حال عشق بازی دید...آنطرفتر در گورستانی دید که جوانی را به خاک می سپارند... و حتی پیرزنی را دید که که با آه بی کسی زنبیلش را در کوچه پیش می برد...دلش لرزید... در آخرین لحظات آرزو کرد که ای کاش می توانست دل کسی را شاد کند در همان لحظه به زمین برخورد کرد و صدای خش خش خورد شدنش زیر پای دخترکی لذت بی وصف پاییز را برای دخترک به همراه آورد. 

آژیر

معلم با اشاره به بچه ها درس می داد. صدای آژیر قرمز می آمد.

مرا می زنند

من را کتک می زنند. می خواهند او را تنبیه کنند من را می زنند. دماغ انگشت او را بغل می کند من را می زنند. چِشم،هوس رانی می کند و هرچه هست می بیند، مرا می زنند. زبان بی ادبی می کند و هرچه می خواهد می گوید من را می زنند. حالا که این گونه است دیگر نمی گزارم کسی با او حرف بزند.

تمرین

 

مدت‌ها تمرین کرد تا همان آدمی شد که

همسرش،

دوست داشت شبیه او باشد.

و تازه،

آن وقت بود که فهمید،

همسرش

همان آدمی نیست که او انتظار داشت ،

باشد. 

 

کلاغه به خونش نرسید


ـ برسه یا نرسه به حال من که فرقی نمی‌کنه.
ـ واسه چی این حرف و می‌زنی ؟
کلاغه آهی کشید و گفت: واسه این که من کلاغم.

ترجمه ی چند داستانک

همینگوی یک وقتی داستانی شش کلمه ای نوشته بوده که بنا به اقوال، خودش آن را بهترین داستانش دانسته (اولین داستانک در فهرست زیر). به احترام ایشان، از تعدادی نویسنده ی صاحب نام دیگر (عمدتاً در حوزه ی داستان علمی - تخیّلی و ژانر ترس و وحشت) خواسته اند داستانک هایی شش کلمه ای بنویسند. آنها هم اجابت کرده و نوشته اند. فهرست کامل این داستانکها به زبان انگلیسی در آدرس زیر یافتنی است:  

http://www.wired.com/wired/archive/14.11/sixwords.html 

من بعضی از آنهایی را که بیشتر فهمیدم و دوست تر داشتم، ترجمه کردم، که در زیر می خوانید. بنا به ماهیّت ترجمه، تقریباً در همه ی برگردانها اصل شش کلمه زیر پا گذاشته شده؛ حالا تعداد یا کمتر شده یا بیشتر. و البته هدف من به هیچ وجه پای بندی به این اصل صوری نبوده. امّا در باره ی خود ترجمه ها، باید بگویم که به رغم تلاش من، یقیناً نظرات خوانندگان عزیز می تواند کار را از این که هست بهتر کند؛ چه، جدای از اینکه ترجمه اساساً کاری است دشوار، شاید بتوان گفت کار هیچ مترجمی هم خالی از عیب نیست. نکته ی آخر اینکه اسامی نویسندگان را عمداً به لاتین آوردم تا تحقیق راجع به آنها آسانتر باشد. امیدوارم ازداستانکها لذت ببرید. 

 

فروشی: یه جفت کفش نوزاد؛ استفاده نشده!   Ernest Hemingway 

خدا گفت: «پروژه ی پیدایش کنسل!» هستی عدم شد. Arthur C. Clarke 

تا بشر را نجات دهد، دوباره مرد. Ben Bova 

ماشین زمان به آینده می رسد!!! ... احدی آنجا نیست.   Harry Harrison 

قبرنوشته: تقصیر خودش بود.   Brian Herbert 

آسمان فرو می ریزد. جزئیات در اخبار 11.    Robert Jordan 

با این همه، برای بار سوم هم امتحان کرد. James Blaylock  

عاشقش بودم. بش رسیدم. ای شاشیدم تو این زندگی! Margaret Atwood 

کمک! من تو دنیای این متن گیر افتاده م!  Mark Laidlaw 

فکر می کردم حق با منه. اما نبود.Graeme Gibson  

سه تا رفت عراق. یکی برگشت.  Graeme Gibson

این کارتونو راه می ندازه (اینو نویسنده تنبله پرسید)؟   Ken MacLeod 

از مرز گذشتیم؛ کشتندمان.  Howard Waldrop  

ماچ و موچ کردیم. دختره ذوب شد. طی لطفاً!  James Patrick Kelly

تو کنکور رد شد. بورس هم نبرد. زد تو کار اختراع موشک. William Shatner

بیش از حد گران تمام شد، آدم ماندن. Bruce Sterling

فقط شش کلمه باقی مانده بود. Gregory Maguire 

بالأخره واژه هاش ته کشید. Gregory Maguire 

تردید

مرد کنار تخت ایستاد. تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. نمیدانست به زن شلیک کند یا به کودکی که شبیه هیچ کس نبود. کمی مکث کرد و اسلحه را جلوی صورت زن گرفت.   

نزدیکی های صبح، صدای  آژیر امبولانس حامل جنازه مرد، محله را بیدار کرد.

به هر حال، من در خدمتم

بعد از شنیدن «بفرمایید!»، در را باز کردم و با اعتماد به نفس تمام رفتم تو. خوش و بشی که کردیم، اولین سؤال استاد این بود، با لبخند: «خب، بالأخره تصمیمتو گرفتی؟ که دیگه انشاءالله کار رو ببریم تو مرحله ی چاپ.»

ـــ بله، استاد.

ـــ خب؟

آب دهانم را قورت دادم و با اینکه قبلش با خودم کلّی تمرین کرده بودم، با صدایی ضعیف و بریده بریده درآمدم که: «راستش ــ استاد ــ می بخشید ــ راستش هرچی با خودم  ــ کلنجار رفتم ــ نفهمیدم چرا باید ــ روی جلد کتابی که خودم پاش شب نخوابی کشیده م، قبل از اسم من اسم کس دیگه ای بیاد. البته ــ .» تمام صورتم عرق کرده بود.

ـــ که اینطور.

ـــ البته ــ .

ـــ هر جور خودت صلاح می دونی. به هر حال، من در خدمتم.

ـــ البته استاد ــ .

ـــ خواهش می کنم، عزیزم. باشه، دوباره فکر کن، جوابشو بهم بده. اگه اجازه بدی، من باید الآن سر کلاس باشم.

خواب و خستگی

در اداره از خستگی داشت خوابم می برد که مدیر من را از دور دید و نتوانستم بخوابم. وقتی به خانه رسیدم خستگیم بیشتر شده بود و دلخوش خواب بودم که فهمیدم پایه ی تختم در رفته است . کمی طول کشید تا درستش کنم و خسته تر شدم. می خواستم بخوابم که تلفن زنگ زد و خبر اخراجم را شنیدم، از دنیا خسته شدم، مدتی این خبر در ذهنم تاب خورد و نگذاشت بخوابم. پس از مدتی خواستم بخوابم که فهمیدم فن کوئلی که  نیمساعت پیش خودم روشنش کرده بودم باد سرد بیرون می دهد، خاموشش کردم ، دیگر باید می خوابیدم اما اتاق هنوز سرد بود. از زیر زمین چند پتو بالا آوردم و دستم را روی کمرم که درد گرفته بود گذاشتم و پتوها را  روی بدن خوردم انداختم ، خواستم بخوابم که از خستگی مفرط خوابم نبرد.

حکم

بالاخره دزد را پیدا کردند و دربرابر شاه نشاندند. شاه روی تخت نشسته خوشحال و مغرور از شاه بودنش به دزد خیره بود. او هم مظلومانه منتظر دستور شاه بود. شاهنشاه حکم مجازات را نوشت و داد تا وزیر اجرا نماید. وزیر دزد را از اتاق بیرون برد؛ پشت دیوار دستی به گونه های دخترک کشید و آرام لبانش را بوسیدو گفت: "حالاجیغ بکش".

هر دو نفر وارد اتاق شدند، وزیر گفت:" حکم اجرا شد: یک سبیل آتشی محکم."

تمام می شویم

 «مردی می گفت : خداحافظی شاید غمگین ترین شعر جهان باشد"

ما نخواندیمش اما غمگین ترین شاعران جهان هستیم!»


 گفت:وقت سرمایه ی گرانیست حرامش نکن.

گفتم: بی تو حرام می شود!

شنید و اما رفت!

بی خداحافظی رفت.

بی خداحافظی بدرقه اش کردم.

حالا اما در حسرت آن وقت به هرکه می رسم خداحافظی می کنم!!!


پ.ن: این نوشته را جدی بگیرید : «خداحافظ»

 

 

مراء*

جواب داشتم برای دادن،

می دانستم پاسخم درست است و منطقی

هر چند از قانع شدن او مطمئن نبودم .

می خواستم دهان باز کنم و با تمام وجود پاسخم را در گوشش فریاد بزنم ،

اما چیزی انگار جلویم را می گرفت.

مثل فرشته ای بود که در گوشم نجوا می کرد :

*هیچ بنده ای حقیقت ایمان را کامل درک نمی کند مگر اینکه مراء را رها سازد اگر چه حق با او باشد .


*مراء به معنی ساده : جدال لفظی

*لا یستکمل عبد حقیقة الایمان حتی یدع المراء وان کان محقا       

 « امام صادق علیه السلام»


درباره داستانک

این مطلب از وبلاگ داستانگو نقل شده. مطلب مفیدی است. حتما بخوانید.

نویسنده: خسرو نخعی 

  

داستان برق‌آسا 

داستان چندخطی، داستان خیلی کوتاه، دقیقه‌ای یا برق‌آسا، شکل کوتاهی از داستان‌گویی است که به‌سرعت توانسته ... 

ادامه مطلب ...

روز نخست

آدم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور می آمد ... سلانه سلانه

دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت .  

« میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد » 

آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت   

 «بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم » و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت . 

دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و 

آدم تمام دنیا را به حوّا هدیه کرد.