لیوان آب را برداشت و خورد، یه قلپ، دو قلپ، سه قلپ، چقدر تشنه بود، چقدر خسته بود و تازه یادش آمد برای چه اینقدر خسته است. بعد دندانهای مصنوعیاش را درآورد، شبکلاهش را به سر گذاشت و چراغ را خاموش کرد. به چشمانش چشمبند زد و دراز کشید. یادش آمد، در را نبسته است. با چشمبند و چشمان بسته از تخت پایین آمد و کورمال کورمال در را پیدا کرد. اما در به چیزی گیرکرده بود و بسته نمیشد. به ناچار چشم بند را برداشت، و نگاه کرد به آن همه آرزو و خیالات که باقی مانده بودند و نمیگذاشتند، تا او آسوده بخوابد.
رفت حلبیآباد برای همایش فقر و غنا عکس بگیرد. عصر دوربینش را فروخت. رفت حلبیآباد.
وقتی به خانه ات رفتی و مرا تنها گذاشتی به امان پاهایم،
در تهران
در هر شمارش گام هایم از خود می پرسیدم:"مگر می شود سیب خوش مزه ای را پس از اولین گاز تا همیشه برای خود نگه داشت؟ با گاز های پی در پی؟"
عروسک گردان، دستش را بالا آورد تا عرق پیشانیاش را پاک کند. عروسک نخی، پَرید بالا و با خود فکر کرد: «من، از همهء عروسکها بالاترم!» عروسک گردان دستش را پایین آورد؛ عروسک به پایین سقوط کرد و دست و پای چوبیاش با سر و صدا به هم خوردند.
نوزاد در آغوش مادرش گریه میکرد...
پیرمرد کنار فرزندش جان می داد...
پسر و دختر با هم ازدواج کردند...
کودک دنبال بادبادک رها شده در آسمان می دود...
آمده ام لبه ی پنجره نشته ام، پاهایم به سوی پایین آویزان است.باد سردی وارد اتاق میشود پیچی میخورد و موقع خروجش گرمای تنم را با خود می برد...سیگاری روشن می کنم،پکی عمیق مرا رو به راه می کند..دختری زیبا از پایین نگاهم میکند با صدایی آشنا فریاد می زند آرام:"پرتش کن اون آشغالو" و من بلافاصله تنها آشغال این دورو بر را پرت میکنم.
اشک دختر بروی خون جاری از سرم می چکد و من از بالا خیره به او آسوده ادامه ی سیگارم را میکشم.
خانه را تمیز کرده کاغذ دیواریش را هم حتی عوض کرده بود برایم در ظرف مقداری غذا ریخته و بی آنکه با من حرفی بزند فقط یک نامه کنار پایه میز گذاشته بود:
"سلام لطفا دوباره اینجا زندگی کن"
کاش می دانستم از کجا فهمید که بر می گردم... نگاهم به بالکن افتاد و سقوطم را به خاطر آوردم، سرم را آرام بروی ظرف چرخاندم و مشغول لیسیدن استخوان ها شدم.
دو قطار با سرعت به یکدیگر نزدیک میشدند و سوزنبان هرچه سعی میکرد، به خاطر نمیآورد که آیا اهرم ریل را حرکت دادهاست یا نه.
زندانی بعد از چند روز ماندن در انفرادی یک و نیم متری ، حس گیج کننده ای داشت.
زندان بان در را باز کرد.
- وقت اعدام
زندانی خوش حال بود...
بعد از زلزله دلش شور عروسکش را می زد. خیلی دوستش داشت..
پدر را که از زیر خاک درآوردند عروسک توی دستش بود.
پدر خوابیده بود اما عروسک بیدار بود...
پوستش کلفت بود.اما آن شب واقعا سرد بود.
هرکاری کرد گرمش نشد.دوید.
اما گرسنه بود و گلویش می سوخت.
گربه ها زیر ماشین ها رفتند.پسرک هم رفت.
آنجا گرمتر بود .خوابید.
صبح ماشین روشن شد و رفت.
پسرک خوابیده بود...
زندان بان در راهرو حرکت می کرد. زندانی مو بور سلول 18 برخلاف همیشه دمق بود.
· چیه ؟ پکری؟
صدایی در سلول نبود.
· با تو ام ، مگه کری؟
یکی از هم سلولی ها جواب داد : تقصیر خودش بود، اون مثل ما نبود
مو بور مرده بود...
شب وقتی رسید بالای سر مزار، سال تحویل شده بود. با عجله سنگ را شست و گلدان بنفشه را کنارش گذاشت.به اطراف نگاهی انداخت. سنگ مزار ها به او خیره بودند. غمی بزرگ سینه اش را فشرد.
روی اخرین سنگ که اب می پاشید و فاتحه میخواند افتاب بالا امد.
تنها بود.با عمه و عموی پیرش زندگی میکرد. سرحال بود ؛بعد از چند وقتی توی خودش؛ با کسی حرف نمی زد.کسی نمیدانست چرا.هیچ کس هم نمی پرسید چرا.
چند سالی میشد که غیبش هم زده بود.همسایه ها میگفتند رفته شهرشون،بعضی هم میگفتند رفته خارج،خودم فکر میکردم مرده.
تا اینکه امروز دوباره دیدمش،همسایه ها میگفتند چند هفته ای میشه که اومده.
باز هم تنها بود.
کسی هم نپرسید کجا رفته بود...