در اداره از خستگی داشت خوابم می برد که مدیر من را از دور دید و نتوانستم بخوابم. وقتی به خانه رسیدم خستگیم بیشتر شده بود و دلخوش خواب بودم که فهمیدم پایه ی تختم در رفته است . کمی طول کشید تا درستش کنم و خسته تر شدم. می خواستم بخوابم که تلفن زنگ زد و خبر اخراجم را شنیدم، از دنیا خسته شدم، مدتی این خبر در ذهنم تاب خورد و نگذاشت بخوابم. پس از مدتی خواستم بخوابم که فهمیدم فن کوئلی که نیمساعت پیش خودم روشنش کرده بودم باد سرد بیرون می دهد، خاموشش کردم ، دیگر باید می خوابیدم اما اتاق هنوز سرد بود. از زیر زمین چند پتو بالا آوردم و دستم را روی کمرم که درد گرفته بود گذاشتم و پتوها را روی بدن خوردم انداختم ، خواستم بخوابم که از خستگی مفرط خوابم نبرد.
قشنگ بود فقط یک چیز زیر چشمی از دستتان در رفته است. موفق باشید.
سلام دایی کوچیکه - این داستانکو واسم دو سال پیش خوندی - یه چیز جدید بنویس. راستی چرا دیگه اون جا نمی نویسی؟ - احتمالا امشب میام خونت منم از خستگی ایشالا خوابم ببره.
این جا رو از کجا پیدا کردی؟ بعد هم عزیزم هر داستانکی که روح داشته باشه همیشه برای چشم خواننده تازه ست.این جا که وبسایت خودم نیست. جدیدا رو برو اونجا بخون در ضمن آقای بزرگ نصف حرفات هیچ ربطی به داستانک نداشت َ- می خوای چیزی بگی ایمیل کن.
پس بالاخره خوابتون نبرد!
از زبان اول شخص بود، شما؟